غریبه آشنا
#غریبه_آشنا
#پارت_ششم
از زبان بکهیون
امروز اومدم با بچه ها تمرین،بازم من گند زدم،به تمام زحمتاشون گند زدم...خراب کردم تمام ریتمشون رو بهم ریختم...از اتاق اومدم بیرون...حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره...قیافه اون دختره از جلو چشمام نمیره...لعنتتتیییی...
-بکهیون
+هیونگ تو چرا اومدی بیرون؟
-این سوالو من باید از تو بپرسم ها...چته تو پسر؟معلوم نیست چته...بیا بریم به کافه ای جایی باهم حرف بزنیم...
+نه هیونگ من حوصله اینکه کسی بشناسه ما رو ندارم
_بببن میگم یه چیزیت هست،وگرنه تو کی حوصله فناتو نداشتی...
_حالا که حوصله نداری بریم رو چمنا بشینیم حرف بزنیم...
زد پشت کمرم و هدایتم کرد سمت چمنا...
_خب حالا بگو ببینم چی شده؟
+هیونگ اون دختره بود...بعضی وقتا میومد پیشم...یادته؟
_کدوم دختره؟بزار یکم فک کنم...هان ئونسو رو میگی،همون که دعوا کردی باهاش دیگه
+نگو هیونگ،بخدا انقد پشیمونم...دلشو شکستم...
_بخاطر اون دختره حال و روزت اینه؟
+هیونگ من من...
_تو چی؟بکهیون بگو شاید تونستم کمکت کنم...
+من از وقتی که دیدمش یه جوریم شد...یعنی نمیدونم چجوریم شد ها...ولی اون روز تو کنسرت قلبم بهم گفت که برم پیشش و باهاش عکس بندازم...من نمیخواستم اینکارو کنم اگه میخواستم که بهتون میگفتم...ولی وقتی دیدمش یه جوری شدم...اون مثل بقیه نبود...جیغ نمیزد...باآهنگا نمیخوند،اون فقط به من نگاه میکرد هیونگ...تمام حواسم پیشش بود...جایی هم وایساده بود که خواسته یا ناخواسته باهاش چشم تو چشم میشدم...چون میخواستم باهاش حرف بزنم باهاش عکس گرفتم...
_ماهم تعجب کرده بودیم که چرا یهویی اینکارو کردی...بیشتر تعجبمون به خاطر این بود که بهش گفته بودی وایسته عکسشو بگیره...تو حتی اون گل و عروسک رو از رو استیج برداشتی...
+ من اون روز ازش خواستم که شمارشو داشته باشم...خودم هم باورم نمیشد که اینکارو کردم... آخه اون به راحتی میتونست شماره منو پخش کنه،یا هر جور دیگه ای مزاحمم بشه...ولی دلم میگفت اینکارو نمیکنه...من ازش خواستم که هیچ کس نفهمه...حتی مادر پدرش...وقتایی که میومد دیدنم ازش میخواستم مثل یه فن عادی رفتار کنه...وقتی باهاش حرف میزدم انگار منو میشناخت...یه جوری حرف میزد...انگار داشت از گذشته میگفت...همش یه خاطراتی رو برام تعریف میکرد،خاطراتی از بچگی شو ، یه شخصی توی خاطراتش بود...ئونسو فکر میکرد اون شخص منم ولی من نبودم...من تمام بچگیمو به خاطر داشتم...ولی بازم این قلب لعنتیم گفت بهش بگو آره میشناسم...بگو یادمه...بگو اون شخص من بودم...چند وقت که گذشت من حس کردم دوسش دارم...از دست خودم شاکی بودم که چرا من باید اونو دوست داشته باشم،همش تقصیر خودم بود،موقعیت خودمو نفهمیدم،من از اون دختر شماره خواستم...من برای اینکه کنارم بمونه وانمود کردم دوست دوران بچگیشم دوستی که میگفت همه میگن تو مردی ولی من میدونستم تو زنده ای...من که این همه دختر رنگارنگ دورم هست عاشق دختری شده بودم که منو اشتباه گرفته،من میخواستم اون منو بخاطر خودم بخواد...برام قابل قبول نبود،مگه من 18 سالم بود که تا اون دختر نگام کرد عاشقش شده بودم،این همه چشم روی من بود ولی من حس کردم نگاهش خاصه...دقیقا همون روزی که من داشتم با خودم کلنجار میرفتم از خودم و ئونسو عصبی بودم توی خیابون دیدمش،تو هم که باهام بودی فک کنم یادت بیاد...اومد سمتم بغلم کرد...آبمیوه ریخت رو لباسم،شما همتون فکر میکردید به خاطر لباسم عصبانیم ولی اینطور نبود...من داد زدم سرش،سر عشقم داد زدم...گفتمش که نمیشناسمش،گفتم که منو اشتباه گرفته با یکی دیگه...دیدم که گریه کرد،دیدم که خشکش زده بود اما بازم گذاشتم رفتم...پشیمونم هیونگ از اون روز به بعد اون حتی دیگه یه پیام ساده هم بهم نداده...
_پس بخاطر اون دختر بکهیون شیطون و خوش خنده شده یکی که نمیشه حتی دوکلمه باهاش حرف زد...
+ببخش سوهو هیونگ،بخدا دارم دیوونه میشم،این سه ماهه ازش بیخبرم،نمیدونم چیکار کنم...
_کارت اشتباه بود که وانمود کردی دوست دوران بچگیاشی،ولی عاشق شدنت نه...این قانون عشقه که با نگاهش دلت بلرزه،ناخواسته سمتش کشیده بشی...ولی تو توی این عشق بیشتر از اینکه خوب باشی بد بودی...تو اگه اون دختر رو برای همیشه میخواستی نباید بهش دروغ میگفتی...حالا هم اشکال نداره،انقد عصبی و ناراحت نباش،کمکت میکنم درستش کنیم با هم...حالا هم پاشو باهم بریم کای عصبانیه...
گوشمو گرفت و گفت:
بعدشم من صد دفه به تو نگفتم هر گندی که میخوای بالا بیاری اول بیا به من بگو من لیدرم هااا...پسره رفته شماره داده حالا میگه ببخش هیونگ...آخه ادم حسابی خواندده مملکت همینجوری شماره رد و بدل میکنه با اینو اون...من نمیفهممممم....بلند شو بریم کای دوتامونو نکشه...پاشو دیگه...
خندم گرفته بود بهش داشت وانمود میکرد عصبانیه...همیشه اینجوری مهربونه،کا
#پارت_ششم
از زبان بکهیون
امروز اومدم با بچه ها تمرین،بازم من گند زدم،به تمام زحمتاشون گند زدم...خراب کردم تمام ریتمشون رو بهم ریختم...از اتاق اومدم بیرون...حالم دیگه داره از خودم بهم میخوره...قیافه اون دختره از جلو چشمام نمیره...لعنتتتیییی...
-بکهیون
+هیونگ تو چرا اومدی بیرون؟
-این سوالو من باید از تو بپرسم ها...چته تو پسر؟معلوم نیست چته...بیا بریم به کافه ای جایی باهم حرف بزنیم...
+نه هیونگ من حوصله اینکه کسی بشناسه ما رو ندارم
_بببن میگم یه چیزیت هست،وگرنه تو کی حوصله فناتو نداشتی...
_حالا که حوصله نداری بریم رو چمنا بشینیم حرف بزنیم...
زد پشت کمرم و هدایتم کرد سمت چمنا...
_خب حالا بگو ببینم چی شده؟
+هیونگ اون دختره بود...بعضی وقتا میومد پیشم...یادته؟
_کدوم دختره؟بزار یکم فک کنم...هان ئونسو رو میگی،همون که دعوا کردی باهاش دیگه
+نگو هیونگ،بخدا انقد پشیمونم...دلشو شکستم...
_بخاطر اون دختره حال و روزت اینه؟
+هیونگ من من...
_تو چی؟بکهیون بگو شاید تونستم کمکت کنم...
+من از وقتی که دیدمش یه جوریم شد...یعنی نمیدونم چجوریم شد ها...ولی اون روز تو کنسرت قلبم بهم گفت که برم پیشش و باهاش عکس بندازم...من نمیخواستم اینکارو کنم اگه میخواستم که بهتون میگفتم...ولی وقتی دیدمش یه جوری شدم...اون مثل بقیه نبود...جیغ نمیزد...باآهنگا نمیخوند،اون فقط به من نگاه میکرد هیونگ...تمام حواسم پیشش بود...جایی هم وایساده بود که خواسته یا ناخواسته باهاش چشم تو چشم میشدم...چون میخواستم باهاش حرف بزنم باهاش عکس گرفتم...
_ماهم تعجب کرده بودیم که چرا یهویی اینکارو کردی...بیشتر تعجبمون به خاطر این بود که بهش گفته بودی وایسته عکسشو بگیره...تو حتی اون گل و عروسک رو از رو استیج برداشتی...
+ من اون روز ازش خواستم که شمارشو داشته باشم...خودم هم باورم نمیشد که اینکارو کردم... آخه اون به راحتی میتونست شماره منو پخش کنه،یا هر جور دیگه ای مزاحمم بشه...ولی دلم میگفت اینکارو نمیکنه...من ازش خواستم که هیچ کس نفهمه...حتی مادر پدرش...وقتایی که میومد دیدنم ازش میخواستم مثل یه فن عادی رفتار کنه...وقتی باهاش حرف میزدم انگار منو میشناخت...یه جوری حرف میزد...انگار داشت از گذشته میگفت...همش یه خاطراتی رو برام تعریف میکرد،خاطراتی از بچگی شو ، یه شخصی توی خاطراتش بود...ئونسو فکر میکرد اون شخص منم ولی من نبودم...من تمام بچگیمو به خاطر داشتم...ولی بازم این قلب لعنتیم گفت بهش بگو آره میشناسم...بگو یادمه...بگو اون شخص من بودم...چند وقت که گذشت من حس کردم دوسش دارم...از دست خودم شاکی بودم که چرا من باید اونو دوست داشته باشم،همش تقصیر خودم بود،موقعیت خودمو نفهمیدم،من از اون دختر شماره خواستم...من برای اینکه کنارم بمونه وانمود کردم دوست دوران بچگیشم دوستی که میگفت همه میگن تو مردی ولی من میدونستم تو زنده ای...من که این همه دختر رنگارنگ دورم هست عاشق دختری شده بودم که منو اشتباه گرفته،من میخواستم اون منو بخاطر خودم بخواد...برام قابل قبول نبود،مگه من 18 سالم بود که تا اون دختر نگام کرد عاشقش شده بودم،این همه چشم روی من بود ولی من حس کردم نگاهش خاصه...دقیقا همون روزی که من داشتم با خودم کلنجار میرفتم از خودم و ئونسو عصبی بودم توی خیابون دیدمش،تو هم که باهام بودی فک کنم یادت بیاد...اومد سمتم بغلم کرد...آبمیوه ریخت رو لباسم،شما همتون فکر میکردید به خاطر لباسم عصبانیم ولی اینطور نبود...من داد زدم سرش،سر عشقم داد زدم...گفتمش که نمیشناسمش،گفتم که منو اشتباه گرفته با یکی دیگه...دیدم که گریه کرد،دیدم که خشکش زده بود اما بازم گذاشتم رفتم...پشیمونم هیونگ از اون روز به بعد اون حتی دیگه یه پیام ساده هم بهم نداده...
_پس بخاطر اون دختر بکهیون شیطون و خوش خنده شده یکی که نمیشه حتی دوکلمه باهاش حرف زد...
+ببخش سوهو هیونگ،بخدا دارم دیوونه میشم،این سه ماهه ازش بیخبرم،نمیدونم چیکار کنم...
_کارت اشتباه بود که وانمود کردی دوست دوران بچگیاشی،ولی عاشق شدنت نه...این قانون عشقه که با نگاهش دلت بلرزه،ناخواسته سمتش کشیده بشی...ولی تو توی این عشق بیشتر از اینکه خوب باشی بد بودی...تو اگه اون دختر رو برای همیشه میخواستی نباید بهش دروغ میگفتی...حالا هم اشکال نداره،انقد عصبی و ناراحت نباش،کمکت میکنم درستش کنیم با هم...حالا هم پاشو باهم بریم کای عصبانیه...
گوشمو گرفت و گفت:
بعدشم من صد دفه به تو نگفتم هر گندی که میخوای بالا بیاری اول بیا به من بگو من لیدرم هااا...پسره رفته شماره داده حالا میگه ببخش هیونگ...آخه ادم حسابی خواندده مملکت همینجوری شماره رد و بدل میکنه با اینو اون...من نمیفهممممم....بلند شو بریم کای دوتامونو نکشه...پاشو دیگه...
خندم گرفته بود بهش داشت وانمود میکرد عصبانیه...همیشه اینجوری مهربونه،کا
۲۵.۸k
۲۴ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.