فرصتی دیگر پارت
فرصتی دیگر پارت ۱
€ باکوگو ¶ €
~وقتی که چشمام رو باز کردم دیدم که~
~بقل مامانم و بابامم ولی بچه بودم هااااااا~
~بعد گذر چند سال فهمیدم که تناسخ پیدا و همه ی ادما ی تو یه اون دنیا اینجان~
~که یعنی ایکو هم ......~
~اهههه باید اون نفله رو پیدا کنم قیل از اینکه دیر شه~
€ ایکو ¶ €
~پدرم وقتی که خیلی کوچیک بودم تو یه جنگ با ال فور وان ناپدید میشه~
~عموم با ما خیلی بد رفتاری میکنه~
~میخواد که من با شاهزاده ی کشور اژدها نامزدی کنم~
~مامانم میگه که فردا قراره فرار کنیم~
~از وقتی که بابام ناپدید شد عموم پادشاه شد و ....
خیلی زجر کشیدیم~
&*\گریه\*&
اینکو « دخترم گریه نکن باشه »
ایکو « باشه »
(گذر زمان ۱۰ سال)
باکوگو «اهههههه باید برم جنگ با این نفله هاااا »
~اخه زمان پیدا کردن فردااااااا~
~اونا گفته بودن که شاهدخت قراره بشه نامزدم~
~ولی خدا رو شکر اون نفله با مامانش فرار کرد~
€ ایکو €
~رفتم که به گل و گیاه ها سر بزنم وقتی که رسیدم خونه~
~مامانم ...... زخمی بود~
~اخرین حرفاش این بود که فردا موقع جنگ فرار کنم و به ارزوم که تبدیل شدن به کاربر نفرین برسم~
~میدونم که اونو یکی از کارکنان عموم کشته~
∆فردا∆
~وسایلم رو جمع کردم و از مامانم هم خداحافظی کردم~
~ولی همه جا رو جنگ گرفته بود مجبور بودم که از وسط میدون جنگ برم~
~اروم اروم بهتره که برم .....~
باکوگو « این نفله ها چقدر ضعیفا »
{وقتی که برگشتم دیدم که}
{یکی مثل اینکو چشمای یاقوتی و موهای سبز}
{یکی از سر بازای تیرکماندارمون تیر شو به سمت ایکو زد ...........}
خب این پارت اول بود و خیلی چرت بود فردا پارت جدید رو که میدم یکم بهترش میکنم ببخشید دیگه خیلی بد شد
فعلا بای 👋
€ باکوگو ¶ €
~وقتی که چشمام رو باز کردم دیدم که~
~بقل مامانم و بابامم ولی بچه بودم هااااااا~
~بعد گذر چند سال فهمیدم که تناسخ پیدا و همه ی ادما ی تو یه اون دنیا اینجان~
~که یعنی ایکو هم ......~
~اهههه باید اون نفله رو پیدا کنم قیل از اینکه دیر شه~
€ ایکو ¶ €
~پدرم وقتی که خیلی کوچیک بودم تو یه جنگ با ال فور وان ناپدید میشه~
~عموم با ما خیلی بد رفتاری میکنه~
~میخواد که من با شاهزاده ی کشور اژدها نامزدی کنم~
~مامانم میگه که فردا قراره فرار کنیم~
~از وقتی که بابام ناپدید شد عموم پادشاه شد و ....
خیلی زجر کشیدیم~
&*\گریه\*&
اینکو « دخترم گریه نکن باشه »
ایکو « باشه »
(گذر زمان ۱۰ سال)
باکوگو «اهههههه باید برم جنگ با این نفله هاااا »
~اخه زمان پیدا کردن فردااااااا~
~اونا گفته بودن که شاهدخت قراره بشه نامزدم~
~ولی خدا رو شکر اون نفله با مامانش فرار کرد~
€ ایکو €
~رفتم که به گل و گیاه ها سر بزنم وقتی که رسیدم خونه~
~مامانم ...... زخمی بود~
~اخرین حرفاش این بود که فردا موقع جنگ فرار کنم و به ارزوم که تبدیل شدن به کاربر نفرین برسم~
~میدونم که اونو یکی از کارکنان عموم کشته~
∆فردا∆
~وسایلم رو جمع کردم و از مامانم هم خداحافظی کردم~
~ولی همه جا رو جنگ گرفته بود مجبور بودم که از وسط میدون جنگ برم~
~اروم اروم بهتره که برم .....~
باکوگو « این نفله ها چقدر ضعیفا »
{وقتی که برگشتم دیدم که}
{یکی مثل اینکو چشمای یاقوتی و موهای سبز}
{یکی از سر بازای تیرکماندارمون تیر شو به سمت ایکو زد ...........}
خب این پارت اول بود و خیلی چرت بود فردا پارت جدید رو که میدم یکم بهترش میکنم ببخشید دیگه خیلی بد شد
فعلا بای 👋
- ۳.۰k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط