پارت۱۰۴
#پارت۱۰۴
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خیلی تغییرکرده بودم،تعریفوتحسین مهری جونوشاگرداشم تاییداین تغییربودن
باصدازدن مهری جون چشم ازاینه برداشتم
_ارمغان جان دومادخوشتیپت اومده جلوی درمنتظرته
همه اووویی گفتنوکل کشیدن
کاراشون هیجانموبیشترمیکرد تورمو روصورتم انداختمو
اروم ازپله هاپایین اومدم
رفتم جلوی در،اکتای بالبخنددخترکُشی کنارماشین وایستاده بود بااون کتوشلوارش حسابی جذاب شده بودونگاه هربیننده ای روجذب میکرد
بادیدن فیلم بردارتعجب کردم بهش گفته بودم فیلموعکس نمیخوام ولی اخرکارخودشوکرداین بشر
فیلم بردار روبه اکتای گفت
_خب اقادوماد بروجلودسته گلوبده به عروست بعدم خیلی رمانتیک تور روبزن کناروپیشونیشوببوس
اکتای بی حرف سری تکون دادواومدسمتم دوباره مثل دخترای۱۴ساله ذوق کردم
اومدنزدیکم دسته گلوسمتم گرفت که باکمی مکث ازش گرفتم طبق حرف فیلم بردارتورموکنارزدولی بادیدنم تقریباماتش بردوخیره نگام کرد که بانازخندیدم
خودمم ازاین حرکات خودم درتعجب بود
بالاخره بعدازکلی حرص خوردن فیلمبردارپیشونیموبوسیدوسوارماشین شدیم
تاسوارشدیم گازشوگرفتوازماشین فیلم بردارزدجلوکه باخنده گفتم
_یواش بروخب اون بنده خدا داره فیلم میگیره مثلا
باحرص گفت
_اون بنده خدا دهن منوسرویس کردازصبح یه فیلم خواستیم والاتو کل زندگی انقدبهم دستورنداده بودن که این انقدامرونهی کردبهم
خندیدموچیزی نگفتم که نیم نگاهی بهم کردودستموتودستش گرفت بوسه ای رودستم زدوبالحن شیطونی گفت
_نظرت چیه مهموناروبپیچونیموبریم خونه،من تااخرشب نمیتونم صبرکنم.به دنبال حرفش چشمکی زدکه بادسته گل زدم به بازوش
_زیادحرف میزنیاراهتوبرو
بلندخندید
_نترس قول میدم دردت نگیره
باخجالت جیغ زدم
_اکتای بیشورع بی حیا
_حرص نخوراین بارواقعاشیرت خشک میشه بچه ام گشنه میمونه ها
چپ چپ نگاش کردم
_میدونستی خیلی رومخی
سری تکون داد
_ارعه توهر۲۴ساعت هر۵دیقه یه باربهم یاداوری میکنی
خندموجمع کردموبه دسته گلم خیره شدم
کاش امشب مامان اینام میومدن بابااخرین بارکه اکتای رفت راضیش کنه واسه عقدبیادفقط گفت میادامضا میکنه ومیرهه کسیم ازخانوادمونونمیزاره بیاد
نه مامانو نه عمه هاواقاجونو
خلاصه رفتیم آتُلیه وبعدازکلی عکسوژستای جور واجوربالاخره اومدیم بیرونواینبار راهی جایی که قراربودمراسم بگیریم شدیم
بالاخره رسیدیم جلوی یه باغ نگه داشتوپیاده شدیم
به بازوش اشاره کردکه بی معطلی دستمودورش حلقه کردم
همینکه واردشدیم کلی گلبرگ رز روسرمون ریختوصدای دستوسوت مهمونارفت هوا
بابهت به جمعیت زیادی که به استقبالمون اومده بودن چشم دوختمودراخرشاکی به اکتای نگاه کردم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
خیلی تغییرکرده بودم،تعریفوتحسین مهری جونوشاگرداشم تاییداین تغییربودن
باصدازدن مهری جون چشم ازاینه برداشتم
_ارمغان جان دومادخوشتیپت اومده جلوی درمنتظرته
همه اووویی گفتنوکل کشیدن
کاراشون هیجانموبیشترمیکرد تورمو روصورتم انداختمو
اروم ازپله هاپایین اومدم
رفتم جلوی در،اکتای بالبخنددخترکُشی کنارماشین وایستاده بود بااون کتوشلوارش حسابی جذاب شده بودونگاه هربیننده ای روجذب میکرد
بادیدن فیلم بردارتعجب کردم بهش گفته بودم فیلموعکس نمیخوام ولی اخرکارخودشوکرداین بشر
فیلم بردار روبه اکتای گفت
_خب اقادوماد بروجلودسته گلوبده به عروست بعدم خیلی رمانتیک تور روبزن کناروپیشونیشوببوس
اکتای بی حرف سری تکون دادواومدسمتم دوباره مثل دخترای۱۴ساله ذوق کردم
اومدنزدیکم دسته گلوسمتم گرفت که باکمی مکث ازش گرفتم طبق حرف فیلم بردارتورموکنارزدولی بادیدنم تقریباماتش بردوخیره نگام کرد که بانازخندیدم
خودمم ازاین حرکات خودم درتعجب بود
بالاخره بعدازکلی حرص خوردن فیلمبردارپیشونیموبوسیدوسوارماشین شدیم
تاسوارشدیم گازشوگرفتوازماشین فیلم بردارزدجلوکه باخنده گفتم
_یواش بروخب اون بنده خدا داره فیلم میگیره مثلا
باحرص گفت
_اون بنده خدا دهن منوسرویس کردازصبح یه فیلم خواستیم والاتو کل زندگی انقدبهم دستورنداده بودن که این انقدامرونهی کردبهم
خندیدموچیزی نگفتم که نیم نگاهی بهم کردودستموتودستش گرفت بوسه ای رودستم زدوبالحن شیطونی گفت
_نظرت چیه مهموناروبپیچونیموبریم خونه،من تااخرشب نمیتونم صبرکنم.به دنبال حرفش چشمکی زدکه بادسته گل زدم به بازوش
_زیادحرف میزنیاراهتوبرو
بلندخندید
_نترس قول میدم دردت نگیره
باخجالت جیغ زدم
_اکتای بیشورع بی حیا
_حرص نخوراین بارواقعاشیرت خشک میشه بچه ام گشنه میمونه ها
چپ چپ نگاش کردم
_میدونستی خیلی رومخی
سری تکون داد
_ارعه توهر۲۴ساعت هر۵دیقه یه باربهم یاداوری میکنی
خندموجمع کردموبه دسته گلم خیره شدم
کاش امشب مامان اینام میومدن بابااخرین بارکه اکتای رفت راضیش کنه واسه عقدبیادفقط گفت میادامضا میکنه ومیرهه کسیم ازخانوادمونونمیزاره بیاد
نه مامانو نه عمه هاواقاجونو
خلاصه رفتیم آتُلیه وبعدازکلی عکسوژستای جور واجوربالاخره اومدیم بیرونواینبار راهی جایی که قراربودمراسم بگیریم شدیم
بالاخره رسیدیم جلوی یه باغ نگه داشتوپیاده شدیم
به بازوش اشاره کردکه بی معطلی دستمودورش حلقه کردم
همینکه واردشدیم کلی گلبرگ رز روسرمون ریختوصدای دستوسوت مهمونارفت هوا
بابهت به جمعیت زیادی که به استقبالمون اومده بودن چشم دوختمودراخرشاکی به اکتای نگاه کردم
۱.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.