شاهنامه ۱۱۳ بهرام پادشاهی اونوزده سال بود (از بهرام تا
#شاهنامه #۱۱۳ #بهرام پادشاهی اونوزده سال بود (از بهرام تا شاپور ذوالاکتاف اتفاق خاصی رخ نمیدهد)
#بهرام بهرامیان پادشاهیش چهار ماه بود .او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند
#نرسی بهرام پادشاهی او نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد
#اورمزد نرسی پادشاهی وی نه سال بود.
#شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود .اوبعد از مرگ نرسی بدنیا امد پس وقتی چهلروزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدتزمانی کارهای پادشاهی را انجام میداد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم بهسوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر میخورند و هرکسی از بیم آب میخروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم بهراحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . بهزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشتساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسایان طائر سپاهی از روم جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیستوششساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایهاش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل میپذیرد . پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پردهسرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمهاش نوبهار را با احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد روزی شاپور ستارهشناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستارهشناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا میشود جلوی آن را گرفت ؟ ستارهشناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است.
@hakimtoosi
#بهرام بهرامیان پادشاهیش چهار ماه بود .او پادشاه عادلی بود و او را کرمان شاه مینامیدند
#نرسی بهرام پادشاهی او نه سال بود . او پس از بر تخت نشستن باعقل و دانش پادشاهی کرد
#اورمزد نرسی پادشاهی وی نه سال بود.
#شاپور اورمزد ملقب به ذوالاکتاف
پادشاهی شاپور اورمزد هفتادسال بود .اوبعد از مرگ نرسی بدنیا امد پس وقتی چهلروزه شد او را بر تخت پدر نشاندند . موبدی به نام شهروی مدتزمانی کارهای پادشاهی را انجام میداد . چند سال بعد شبی شاه در طیسفون نشسته بود و موبد هم در کنارش بود که ناگاه خروشی برخاست و شاه علت را پرسید .موبد گفت : الآن مردم بهسوی خانه میروند و چون پل دجله تنگ است به یکدیگر میخورند و هرکسی از بیم آب میخروشد . پس شاپور گفت : باید پلی وسیع بسازند تا مردم بهراحتی از آن رد شوند . همه از کیاست این کودک شاد شدند . بهزودی کودک علوم مختلف را فراگرفت و سپس به علوم جنگی و گوی و چوگان پرداخت و وقتی هشتساله شد تاج بر سرش نهادند و رسماً شاه شد . در این زمان رئیس قوم غسایان طائر سپاهی از روم جمع کرد و به ایران حمله برد و شهر طیسفون را به تاراج برد و نوبهار دختر نرسی را اسیر کرد و با خود برد . پس از یک سال نوبهار دختری به دنیا آورد که او را مالکه نامیدند . وقتی شاپور بیستوششساله شد لشکری آماده کرد و به جنگ طائر رفت و جنگی شدید درگرفت و یک ماه طول کشید . سحرگاهی شاپور در بیرون قلعه بود که مالکه او را دید و عاشقش شد پس به دایهاش گفت تا پیام عشق او را به شاپور برساند و دایه نیز چنین کرد . وقتی شاپور پیام مالکه را شنید شاد شد و گفت که او را باجان و دل میپذیرد . پس مالکه پدر را بیهوش کرد و سپس در دژ را گشود و خود به نزد شاپور رفت. شاپور او را به پردهسرا برد و سپس سپاهیان داخل دژ شدند و بسیاری از نامداران را کشتند و طائر اسیر شد و شاپور عمهاش نوبهار را با احترام با خود برد و سپس دستور قتل طائر را داد روزی شاپور ستارهشناس را فراخواند و از طالعش پرسید . ستارهشناس پاسخ داد : کاری پررنج در پیش داری . شاپور گفت : آیا میشود جلوی آن را گرفت ؟ ستارهشناس پاسخ منفی داد و شاپور به خدا پناه برد . روزی شاپور آرزو کرد که روم را ببیند پس با پهلوانی از بزرگان این موضوع را در میان گذاشت و او نیز کاروانی پر از دیبا و گوهر به راه انداخت و با شاپور به راه افتاد . وقتی به روم رسیدند به در خانه قیصر رفت و خود را بازرگانی از معرفی کرد پس وقتی به نزد قیصر رسید به ستایش او پرداخت و قیصر نیز از او پذیرایی کرد . مردی ایرانی که در دربار روم بود به قیصر گفت : او شاپور شاه ایران است.
@hakimtoosi
۴۲.۹k
۰۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.