part
part: ³⁸
عشق بی رنگ
هانول رفت تو حموم تا دوش بگیره.. عاح.. این دختر خیلی بدن خوبی داره... باهاش خیلی حال میکنم...
تهیونگ ویو
واسه یه مأموریت خیلی مهم اومدم دگو.. جونگکوک رو گذاشتم پیش ا.ت..مطمئنم خیلی خوب ازش محافظت میکنه... با صدای نامجون به خودم اومدم..
نامجون: تهیونگ؟
ته: بله هیونگ؟
نامجون: خوبی؟ به چی فک میکنی؟
جیمین اومد کنارمو دستشو انداخت رو شونه هام.. با لبخند شیطونی گف
جیمین: حتما داره به ا.ت فک میکنه.. مگ نه؟ عااا.. راستیییی.. باهاش تا حالا رابطه داشتی؟
دستشو پرت کردم اونور..
ته: اره اصن به اون فک میکنم.. چقد تو فضولی...
جیمین: عههه.. بگو خو... دلم میخواد بدونم الان باید ا.ت رو زن داداش صدا کنم یا نه...
ته: زن داداش صداش کن... تا حالا باهاش رابطه نداشتم...
یونگی در حالی که داشت نارنگی میخورد گفت: من مطمئنم عشقتون کاملا واقعیه..
نامجون: از کجا اونوقت؟
یونگی: تهیونگ هیچوقت یه با هیچ دختری
مث ا.ت ملایم و مهربون رفتار نکرده بود...
وقتی ا.ت به تهیونگ اعتماد کرده... حتما دوسش داره... راستی.. مامان ا.ت رو پیدا کردم..
با تعجب گفتم: چی؟ کِی؟
یونگی: چند روز پیش.. خواستم مطمئن شم..
بعد بهت بگم... اطلاعات رو به گوشیت فرستادم..
ته: عام.. اوک..
هوسوک: ولی تهیونگ.. ا.ت رو اذیت نکن..
بهش سخت نگیر.. اون خیلی بچه ست.. خیلی اتفاقای بدی رو تجربه کرده.. قلبش واقعا پاکه..
لبخندی زدمو گفتم: مرسی هیونگ.. مواظبشم.. قول میدم..
جین: ولی تهیونگ..خیلی خوب ریدی به مینهو.. پسر خودمی..
ته: قربان شما..
دوباره فکرم رفت پیش ا.ت.. ینی داره چیکار میکنه؟
ا.ت ویو
نشسته بودم رو کاناپه... یاد گذشته ام افتادم.. بغضم گرفت.. مامانی ینی انقد ازم متنفر بودی که ولم کردی؟ گلوله های براق اشکام رویه صورتم ریختن... بعد از چند مین یکی در زد.. اشکامو پاک کردم..
ا.ت: بیا تو(بغض)
جونگکوک اومد داخل.. با دیدن چشمای قرمزم نگران اومد سمتم.. جلوم زانو زد.. دستمو اروم گرفت
کوک: ا.ت؟ چیشده؟ خوبی؟
ا.ت: خ.. خوبم..
کوک: نیستی! چشمای قرمزت.. لحن بغض دارت اینو نمیگه..
ا.ت: چرا انقد بدبختم؟
کوک: منظورت چیه؟
ا.ت: ینی مامانم انقد ازم متنفر بوده که منو گذاشته پروشگاه؟
کوک: ...................
ا.ت: هعی.. کارم داشتی؟
کوک: میخواستم... بهت بگم که داره بارون میاد.. میخوای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟
شاید یکم حالت بهتر شد...
ا.ت: من.. عاشق بارونم... بریم..
کوک: باشه.. فقط لباس گرم بپوش..
ا.ت: باشه..
بلند شد از اتاق رفت بیرون.. پاشدم رفتم صورتمو شستم.. یه هودی نسکافه ای بلند پوشیدم.. با یه شلوار جذب مشکی.. یه جفت نیم بوت نسکافه ایم پوشیدم.. موهامو باز گذاشتم....
جونگکوک ویو
از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق تهیونگ..
لباسامو عوض کردم.. این دختر چقد درد کشیده..........................
عشق بی رنگ
هانول رفت تو حموم تا دوش بگیره.. عاح.. این دختر خیلی بدن خوبی داره... باهاش خیلی حال میکنم...
تهیونگ ویو
واسه یه مأموریت خیلی مهم اومدم دگو.. جونگکوک رو گذاشتم پیش ا.ت..مطمئنم خیلی خوب ازش محافظت میکنه... با صدای نامجون به خودم اومدم..
نامجون: تهیونگ؟
ته: بله هیونگ؟
نامجون: خوبی؟ به چی فک میکنی؟
جیمین اومد کنارمو دستشو انداخت رو شونه هام.. با لبخند شیطونی گف
جیمین: حتما داره به ا.ت فک میکنه.. مگ نه؟ عااا.. راستیییی.. باهاش تا حالا رابطه داشتی؟
دستشو پرت کردم اونور..
ته: اره اصن به اون فک میکنم.. چقد تو فضولی...
جیمین: عههه.. بگو خو... دلم میخواد بدونم الان باید ا.ت رو زن داداش صدا کنم یا نه...
ته: زن داداش صداش کن... تا حالا باهاش رابطه نداشتم...
یونگی در حالی که داشت نارنگی میخورد گفت: من مطمئنم عشقتون کاملا واقعیه..
نامجون: از کجا اونوقت؟
یونگی: تهیونگ هیچوقت یه با هیچ دختری
مث ا.ت ملایم و مهربون رفتار نکرده بود...
وقتی ا.ت به تهیونگ اعتماد کرده... حتما دوسش داره... راستی.. مامان ا.ت رو پیدا کردم..
با تعجب گفتم: چی؟ کِی؟
یونگی: چند روز پیش.. خواستم مطمئن شم..
بعد بهت بگم... اطلاعات رو به گوشیت فرستادم..
ته: عام.. اوک..
هوسوک: ولی تهیونگ.. ا.ت رو اذیت نکن..
بهش سخت نگیر.. اون خیلی بچه ست.. خیلی اتفاقای بدی رو تجربه کرده.. قلبش واقعا پاکه..
لبخندی زدمو گفتم: مرسی هیونگ.. مواظبشم.. قول میدم..
جین: ولی تهیونگ..خیلی خوب ریدی به مینهو.. پسر خودمی..
ته: قربان شما..
دوباره فکرم رفت پیش ا.ت.. ینی داره چیکار میکنه؟
ا.ت ویو
نشسته بودم رو کاناپه... یاد گذشته ام افتادم.. بغضم گرفت.. مامانی ینی انقد ازم متنفر بودی که ولم کردی؟ گلوله های براق اشکام رویه صورتم ریختن... بعد از چند مین یکی در زد.. اشکامو پاک کردم..
ا.ت: بیا تو(بغض)
جونگکوک اومد داخل.. با دیدن چشمای قرمزم نگران اومد سمتم.. جلوم زانو زد.. دستمو اروم گرفت
کوک: ا.ت؟ چیشده؟ خوبی؟
ا.ت: خ.. خوبم..
کوک: نیستی! چشمای قرمزت.. لحن بغض دارت اینو نمیگه..
ا.ت: چرا انقد بدبختم؟
کوک: منظورت چیه؟
ا.ت: ینی مامانم انقد ازم متنفر بوده که منو گذاشته پروشگاه؟
کوک: ...................
ا.ت: هعی.. کارم داشتی؟
کوک: میخواستم... بهت بگم که داره بارون میاد.. میخوای بریم زیر بارون قدم بزنیم؟
شاید یکم حالت بهتر شد...
ا.ت: من.. عاشق بارونم... بریم..
کوک: باشه.. فقط لباس گرم بپوش..
ا.ت: باشه..
بلند شد از اتاق رفت بیرون.. پاشدم رفتم صورتمو شستم.. یه هودی نسکافه ای بلند پوشیدم.. با یه شلوار جذب مشکی.. یه جفت نیم بوت نسکافه ایم پوشیدم.. موهامو باز گذاشتم....
جونگکوک ویو
از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق تهیونگ..
لباسامو عوض کردم.. این دختر چقد درد کشیده..........................
- ۷.۴k
- ۱۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط