p45
p45
با صدایه آشنا با وحشت از خواب پریدم
یونگی. یاااا بچه چخبرته مثل گاو میخوابی از منم بدتری که(اخم، کیوت)
سریع به سمت صدا برگشتم... امکان نداره نه... نه همبچین چیزی نیست
ات. تـ تو؟ چطور اخه
یونگی. چی میگی؟
ات. مـ مگه تو گم نشدی بـ بعد من ر...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم که گفت..
یونگی. بلند شو بلندشو دیونه از اثرات خوابیدن زیاده بلند شو ببینم
ات. اما..
یونگی.غذا یخ شددددد
ات. بـ باشه بیام تو برو
یعنی چی؟... یعنی همش خواب بودن؟... من.. من چطور زندگی کنم الان؟... خاطراتمون...
یونگی. بخدا با ملاقه میام دنبالتاااا(داد)
ات. امدمممم(کمی داد)
بلند شدم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم... نمیدونم چرا ولی بغض کردم... حالم اصلا خوب نبود... لباس خوابمو با لباسایه داخل کمدم عوض کردم رفتم پایین.. یونگی میزو چیده بود خودشم نشسته بود اصلا میل خوردن نداشتمو با غذام بازی میکردم که یهو یونگی گفت...
یونگی. ات؟ بده؟
ات. چـ چی نه نه فقط میل ندارم
یونگی. تو حالت خوب نیست...
ات. نه چرا باید بد باشم هوم؟
یونگی. خفه شو میدونم من تورو میشناسم
با این حرفاش بغضم ترکید..
ات. داداشی هقققق من.. من دلتنگ یکیم (گریه)
همون لحظه یونگی از جاش بلن شدو امد سمتم و بغلم کرد
یونگی. یا دلتنگ کی؟ کی تونسته خواهر مشنگه الاغمو به گریه بندازه؟!
اشکامو پاک کردمو بهش زل زدم
یونگی. چیه؟
ات. الان به من فوش دادی؟
یونگی. ببین من گلم تو منگلی باهم میشیم؟...
ات.(نگاه جدی)
یونگی. خیله خب حالا... بگو ببینم دلتنگ کی هستی؟
ات. نمیدونم
یهو ازم جدا شدو تو چشام نگا کرد
یونگی. خواهرم ایسگا کردی؟
ات. هوفففف اصلا حوصله ندارم... ممنون بابت غذا
بوسه ای رو گونش زدمو به سمت اتاقم رفتم بالشمو بغل کردم به خاطراتمون تویه خواب فک میکردم... بخوابم؟.. شاید بتونم دوباره ببینمش؟..
ساعت ها گذشت...
روز ها گذشت...
هفته ها گذشت...
دخترک قصه ی ما روز به روز حالش بدتر میشد هرروز و هر شب به امید اینکه یه روز معشوقشو تو خواب ببینه میخوابید اما هیچ وقت همچین اتفاقی نمیوفتاد.. برادر بیچارش نگران خواهر کوچلوش بود هر روز اصرار میکرد که پیش مشاوره بره اما دخترک میگفت یع روز اونو میبینه...
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
با صدایه آشنا با وحشت از خواب پریدم
یونگی. یاااا بچه چخبرته مثل گاو میخوابی از منم بدتری که(اخم، کیوت)
سریع به سمت صدا برگشتم... امکان نداره نه... نه همبچین چیزی نیست
ات. تـ تو؟ چطور اخه
یونگی. چی میگی؟
ات. مـ مگه تو گم نشدی بـ بعد من ر...
نذاشت ادامه حرفمو بزنم که گفت..
یونگی. بلند شو بلندشو دیونه از اثرات خوابیدن زیاده بلند شو ببینم
ات. اما..
یونگی.غذا یخ شددددد
ات. بـ باشه بیام تو برو
یعنی چی؟... یعنی همش خواب بودن؟... من.. من چطور زندگی کنم الان؟... خاطراتمون...
یونگی. بخدا با ملاقه میام دنبالتاااا(داد)
ات. امدمممم(کمی داد)
بلند شدم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم... نمیدونم چرا ولی بغض کردم... حالم اصلا خوب نبود... لباس خوابمو با لباسایه داخل کمدم عوض کردم رفتم پایین.. یونگی میزو چیده بود خودشم نشسته بود اصلا میل خوردن نداشتمو با غذام بازی میکردم که یهو یونگی گفت...
یونگی. ات؟ بده؟
ات. چـ چی نه نه فقط میل ندارم
یونگی. تو حالت خوب نیست...
ات. نه چرا باید بد باشم هوم؟
یونگی. خفه شو میدونم من تورو میشناسم
با این حرفاش بغضم ترکید..
ات. داداشی هقققق من.. من دلتنگ یکیم (گریه)
همون لحظه یونگی از جاش بلن شدو امد سمتم و بغلم کرد
یونگی. یا دلتنگ کی؟ کی تونسته خواهر مشنگه الاغمو به گریه بندازه؟!
اشکامو پاک کردمو بهش زل زدم
یونگی. چیه؟
ات. الان به من فوش دادی؟
یونگی. ببین من گلم تو منگلی باهم میشیم؟...
ات.(نگاه جدی)
یونگی. خیله خب حالا... بگو ببینم دلتنگ کی هستی؟
ات. نمیدونم
یهو ازم جدا شدو تو چشام نگا کرد
یونگی. خواهرم ایسگا کردی؟
ات. هوفففف اصلا حوصله ندارم... ممنون بابت غذا
بوسه ای رو گونش زدمو به سمت اتاقم رفتم بالشمو بغل کردم به خاطراتمون تویه خواب فک میکردم... بخوابم؟.. شاید بتونم دوباره ببینمش؟..
ساعت ها گذشت...
روز ها گذشت...
هفته ها گذشت...
دخترک قصه ی ما روز به روز حالش بدتر میشد هرروز و هر شب به امید اینکه یه روز معشوقشو تو خواب ببینه میخوابید اما هیچ وقت همچین اتفاقی نمیوفتاد.. برادر بیچارش نگران خواهر کوچلوش بود هر روز اصرار میکرد که پیش مشاوره بره اما دخترک میگفت یع روز اونو میبینه...
ادامه دارد..
حمایت کنید🥹❤
۳.۵k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.