دختر شیطون بلا61
#دخترشیطونبلا61
نزدیک به دوساعت اونجا معطل بودیم و تهش دلم براش سوخت و رضایت دادم.
پلیسِ هم با خاک یکسانمون کرد و گفت که دیگه خاله بازیهاتون رو به کلانتری نیارید!
البته حق هم داشت، کلی وقتش رو گرفتیم و به دعوا و بحث گذروندیم و آخرشم گفتیم که یه شوخی دوستانه بوده...
از کلانتری که بیرون اومدیم گوشیم رو روشن کردم و تا خواستم ببینم میس کالم از کیه، سامان با یه لحن فوق العاده بد، گفت:
_ این کارت رو بدجور تلافی میکنم، یادت باشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ تو دیگه چه آدم پررویی هستی! بهت خوبی کردم و رضایت دادم تازه دو قورت و نیمتم باقیه دزدِ کثیف؟
_ چنان بلایی سرت بیارم که دیگه از کارا نکنی مهسا
یه قدم به سمت کلانتری برداشتم و گفتم:
_ یکاری نکن برم به جرم تهدید کردن ازت شکایت کنم
_ برو بکن ببینم
_ میرما
_ برو
یکم نگاهش کردم و با پوزخند گفتم:
_ نه ولش کن گناه داری!
_ فقط بدون از یه بچه هم بچه تری!
بعد هم با عصبانیت به اون سمت خیابون رفت و سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد...
لبخندی زدم و گفتم:
_ همین که حرصت دراومد برای من کافی بود
بعد هم به سمت ماشینم رفتم، سوار شدم و به سمت خونه ی سامان رفتم.
وقتی رسیدم در خونه باز بود، از ماشین پیاده شدم و همینطور که کلید رو توی دستم میچرخوندم در رو هل دادم تا وارد بشم که یهو یه حجم خیلی زیادی از یه چیزی که نمیدونستم چیه به همراه یه سطل بزرگ روی سرم افتاد.
انقدر ناگهانی اتفاق افتاد که نتونستم عکس العمل نشون بدم و همونطور که دستام تو هوا بود سرجام خشکم زد!
با فلشی که تو صورتم افتاد نگاهم به اون سمت افتاد که سامان رو گوشی به دست دیدم!
گوشیش رو تو هوا تکون داد و گفت:
_ عکس قشنگی شد
و بدون اینکه صبرکنه رفت داخل سالن و در رو بست!
با حرص سطل رو از روی سرم برداشتم و روی زمین پرتش کردم و سعی کردم اون موادی که حالا فهمیده بودم رنگه رو از روی صورتم پاک کنم اما فایده نداشت و فقط داشتم بیشتر خودم رو رنگی میکردم.
به حدی اعصابم خورد شده بود که توانایی خفه کردن اون سامان بزغاله رو داشتم؛ پس جیغ فرابنفشی کشیدم و با حرص گفتم:
_ سامان خونت پا خودته، بیچاره ات میکنم
در خونه اش رو با پا بستم و به سمت باغچه رفتم، شیر آب رو باز کردم و دستام و صورتم رو شستم اما خب رد رنگ از روی پوستم پاک نشد پس با عصبانیت شلنگ رو روی زمین پرت کردم و به سمت سالن رفتم...
نزدیک به دوساعت اونجا معطل بودیم و تهش دلم براش سوخت و رضایت دادم.
پلیسِ هم با خاک یکسانمون کرد و گفت که دیگه خاله بازیهاتون رو به کلانتری نیارید!
البته حق هم داشت، کلی وقتش رو گرفتیم و به دعوا و بحث گذروندیم و آخرشم گفتیم که یه شوخی دوستانه بوده...
از کلانتری که بیرون اومدیم گوشیم رو روشن کردم و تا خواستم ببینم میس کالم از کیه، سامان با یه لحن فوق العاده بد، گفت:
_ این کارت رو بدجور تلافی میکنم، یادت باشه
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ تو دیگه چه آدم پررویی هستی! بهت خوبی کردم و رضایت دادم تازه دو قورت و نیمتم باقیه دزدِ کثیف؟
_ چنان بلایی سرت بیارم که دیگه از کارا نکنی مهسا
یه قدم به سمت کلانتری برداشتم و گفتم:
_ یکاری نکن برم به جرم تهدید کردن ازت شکایت کنم
_ برو بکن ببینم
_ میرما
_ برو
یکم نگاهش کردم و با پوزخند گفتم:
_ نه ولش کن گناه داری!
_ فقط بدون از یه بچه هم بچه تری!
بعد هم با عصبانیت به اون سمت خیابون رفت و سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد...
لبخندی زدم و گفتم:
_ همین که حرصت دراومد برای من کافی بود
بعد هم به سمت ماشینم رفتم، سوار شدم و به سمت خونه ی سامان رفتم.
وقتی رسیدم در خونه باز بود، از ماشین پیاده شدم و همینطور که کلید رو توی دستم میچرخوندم در رو هل دادم تا وارد بشم که یهو یه حجم خیلی زیادی از یه چیزی که نمیدونستم چیه به همراه یه سطل بزرگ روی سرم افتاد.
انقدر ناگهانی اتفاق افتاد که نتونستم عکس العمل نشون بدم و همونطور که دستام تو هوا بود سرجام خشکم زد!
با فلشی که تو صورتم افتاد نگاهم به اون سمت افتاد که سامان رو گوشی به دست دیدم!
گوشیش رو تو هوا تکون داد و گفت:
_ عکس قشنگی شد
و بدون اینکه صبرکنه رفت داخل سالن و در رو بست!
با حرص سطل رو از روی سرم برداشتم و روی زمین پرتش کردم و سعی کردم اون موادی که حالا فهمیده بودم رنگه رو از روی صورتم پاک کنم اما فایده نداشت و فقط داشتم بیشتر خودم رو رنگی میکردم.
به حدی اعصابم خورد شده بود که توانایی خفه کردن اون سامان بزغاله رو داشتم؛ پس جیغ فرابنفشی کشیدم و با حرص گفتم:
_ سامان خونت پا خودته، بیچاره ات میکنم
در خونه اش رو با پا بستم و به سمت باغچه رفتم، شیر آب رو باز کردم و دستام و صورتم رو شستم اما خب رد رنگ از روی پوستم پاک نشد پس با عصبانیت شلنگ رو روی زمین پرت کردم و به سمت سالن رفتم...
۹.۳k
۳۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.