بی انصاف جان

بـی انصـاف جـان...

قسمت ما که نشد، اما

همیـن که با شعر های من، عاشقی به وجد بیاید، 

چشمانش برقی بزند و معشوقه اش رامحکم در آغوش بگیرد، برایم کافیست...


همین که از گوشه ی لب هایش، همان عاشقانه ای بچکد که اولین بار زیر درخت آرزوها، 

در گوش تو پچ پچ کردم و تو هی سرخ میشدی و من سفید، برایم کافیست...


قسمت ما که نشد،
اما همین که وقتی او را می بوسد،
طعم اشک هایی را که عاشقانه به پای این کلمات ریخته ام، 

مزه کند و در آن لحظه ی باشکوه مقدس عشق، بوی تو، که تمام شعر را

فرا گرفته است در آسمان بپیچد، برایم کافیست...


اما صبر کن، فقط از یک چیز میترسم

نکـند بـا همـین شـعر ها، زبـانم لال، کـسی تـــو را...


| علیرضا فراهانی |
دیدگاه ها (۵۲)

ساعتهای زیادی، پشت پنجره میشینم و آدما رو تماشا می کنم ... آ...

مردم جمعه را نفرین میکننداز کسل کنندگی اش می نالندبــخــندتا...

کسی چه می داندشاید همین لحظه زنیبرای مرد سیاستمدارش می رقصدی...

مهربان ترین قسمتِ زندگیِ هر شخصی؛ زمانی ست که آنکسی را که دو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط