رمان تصادف شیرین

رمان تصادف شیرین
#۳۱
بعد از تموم شدن حرفم،بی توجه به نگرانیش گفتم:من تو ماشین منتظر مهدیم،قرار بود باهام بیاد... به حرفاش و غر زدناش گوش نکردم و از خونه زدم بیرون،داشتم خفه میشدم،این اتفاق ضربه بزرگی به خونواده ما زد،نه تنها این،بلکه چند تا ماجرایی که پشت سر هم برامون افتاد،از همه بیشتر منو له کرد،ولی تو این ماجراها،بابا اصلا خردم نکرد،ینی...هیچی نگفت،ولی بنظر من این بدتر بود!خیلی بدتر!دلم می خواست برم دستشو ببوشم‌و‌بگم بابا غلط‌کردم!ولی لعنت به این غرور!
رفتم تو‌ ماشین نشستم سرم رو گذاشتم روی فرمون،تو همون حالت دستم رو بردم سمت ضبط و روشنش کردم،آهنگ یه ساعت فکر راحت بابک جهانبخش رو‌ پخش کردم...دستام مشت شده روی فرمون بود،دندون هامو روی هم فشار میدادم به یاد آرش،آرشی که مثل برادرم بود،ولی من نتونستم براش هیچ‌کاری بکنم و جلوی چشمام جون داد!به یاد مهتاب،دختر دایی که هرزگیش رو‌انداخت گردن من...و به یاد دانیال،کسی که رفیقمو ازم گرفت،پاکی خواهرمو برد زیر سوال و آخرم غیب شد!به یاد مادرم!کسی که توروم نگاه کرد و گفت تو دیگه بچم نیستی!گفت تو بی غیرتی!به یاد همه خرد شدنام...
تو حال خودم بودم که در باز شد و بعدهم بوی عطر تلخ مهدی،درست مثل زندگیه من...
زد رو شونم و‌گفت:چی گفتی به مهران؟مثه دیوونه ها پاشد رفت بیرون...
سرم رو بلند کردم و گفتم:من چیزی نگفتم،ولی آتوسا یه‌چیزایی رو‌باید بهش بگه...
با ترس نگام کرد و‌گفت:نگو که...
+چرا...یروز باید بهش میگفتیم...
-توام واس همین بهم ریختی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم و راه افتادم سمت دانشگاه...
از آموزش اومدم بیرون،اولین کلاس من یک ساعت دیگه بود و کلاس مهدی از فردا شروع میشد...

قبل از ورود به کلاس تک سرفه ای کردم و با غرور و اخم در رو باز کردم و وارد شدم...نگاه اجمالی به اطراف کردم و در جواب سلامشون فقط سرم رو تکون دادم...کیفم رو‌گذاشتم رو‌میز تا خواستم چیزی بگم در با شدت باز شد...برگشتم سمت در که...این؟اینجا؟خدایا این چرا عین آدامس به من چسبیده؟
گفت:استاد ببخشید،جا پارک پیدا نکردم! +جلسه اول و تاخیر؟ چیزی نگفت ولی نه خجالت کشید نه چیزی،فقط با پرروی تو چشمام نگاه کرد و‌شونه هاش رو انداخت بالا...همون گلسای لجباز...
telegram.me/Roman_Atena
دیدگاه ها (۷)

رمان تصادف شیرین #۳۲سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم و با دست ...

رمان تصادف شیرین #۳۳رفتم کنارش نشستم،حضور من رو که حس کرد ته...

خخخ من که واقعا اینطوریم

من برم تو آسمون چشاش محو شم 😍 😍 😍

part:1 mirror of moira

ادامه ... که دستش نرم رفت زیر زانوهام.. گنگ و هول چشم باز کر...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط