رمان تصادف شیرین ۳۲
رمان تصادف شیرین #۳۲
سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم و با دست به داخل اشاره کردم و گفتم:بفرمایین،ولی دیگه تکرار نشه...
اونم با خشم در رو بست و پاکوبان رفت سمت صندلی خالی که تو ردیف دوم کلاس بود،منم گفتم:بدهکارم شدیم... با این حرفم که مثلا میخواستم آروم باشه کل کلاس رفت رو هوا،منم با غیض کوبیدم رومیز چوبی که همه ساکت شدن...
شروع کردم به درس دادن،همه از ترس ساکت شده بودن و با دقت گوش میکردن...
بعد از تموم شدن کلاس،داشتم میرفتم سمت پارکینگ که صدایی باعث شد سرجام وایسم و برگردم،گلسا بود،گفت:امروز استثنا بود که دیر کردم،مطمئن باشین دیگه تکرار نمی شه... و رفت!این دختره دیوونه نیست؟کم نداره؟داره به جان خودم!
رفتم خونه و بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد...مامان بود...
+جانم؟
-سلام
+سلام،چیشده مامان؟
-میدونی فردا نامزدیه خواهرته؟
با این حرفش یاد جریان صبح افتادم و با کف دست ضربه ای به سرم زدم و گفتم:اوه اوه!خوب شد گفتی!به کل یادم رفته بود!
بعد از اینکه یکم دیگه حرف زد قطع کردم و به مهران زنگ زدم...
با صدای بمش گفت:بله؟
+کجایی؟
-سرقبرم!
و قطع کرد...بهش حق میدادم...معلوم بود خیلی اعصبانیه!
حدس میزدم بره همونجایی که هروقت بهم می ریخت میرفت...پل طبیعت...
ماشین رو پارک کردم و دوییدم سمت ورودی پل...درست حدس زدم،رو یکی از نیمکتا نشسته بود و داشت سیگار می کشید،مهران مثل من سیگاری نبود،فقط وقتی می کشید که بهم می ریخت...منم یه زمانی حتی از دود فندک و کبریت هم بدم میومد،ولی الان سیگار شده همدمم...
ادامه : telegram.me/Roman_Atena
سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم و با دست به داخل اشاره کردم و گفتم:بفرمایین،ولی دیگه تکرار نشه...
اونم با خشم در رو بست و پاکوبان رفت سمت صندلی خالی که تو ردیف دوم کلاس بود،منم گفتم:بدهکارم شدیم... با این حرفم که مثلا میخواستم آروم باشه کل کلاس رفت رو هوا،منم با غیض کوبیدم رومیز چوبی که همه ساکت شدن...
شروع کردم به درس دادن،همه از ترس ساکت شده بودن و با دقت گوش میکردن...
بعد از تموم شدن کلاس،داشتم میرفتم سمت پارکینگ که صدایی باعث شد سرجام وایسم و برگردم،گلسا بود،گفت:امروز استثنا بود که دیر کردم،مطمئن باشین دیگه تکرار نمی شه... و رفت!این دختره دیوونه نیست؟کم نداره؟داره به جان خودم!
رفتم خونه و بعد از اینکه یه دوش گرفتم رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد...مامان بود...
+جانم؟
-سلام
+سلام،چیشده مامان؟
-میدونی فردا نامزدیه خواهرته؟
با این حرفش یاد جریان صبح افتادم و با کف دست ضربه ای به سرم زدم و گفتم:اوه اوه!خوب شد گفتی!به کل یادم رفته بود!
بعد از اینکه یکم دیگه حرف زد قطع کردم و به مهران زنگ زدم...
با صدای بمش گفت:بله؟
+کجایی؟
-سرقبرم!
و قطع کرد...بهش حق میدادم...معلوم بود خیلی اعصبانیه!
حدس میزدم بره همونجایی که هروقت بهم می ریخت میرفت...پل طبیعت...
ماشین رو پارک کردم و دوییدم سمت ورودی پل...درست حدس زدم،رو یکی از نیمکتا نشسته بود و داشت سیگار می کشید،مهران مثل من سیگاری نبود،فقط وقتی می کشید که بهم می ریخت...منم یه زمانی حتی از دود فندک و کبریت هم بدم میومد،ولی الان سیگار شده همدمم...
ادامه : telegram.me/Roman_Atena
۳.۴k
۲۸ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.