چراغهایی را که خاموش نکرده من خاموش میکنم
چراغهایی را که خاموش نکرده من خاموش میکنم
خوب است در این دنیا که گران؛ خیلی گران زندگی میکنم کمر باریک کسی باشم. خوب است در این دنیا که هر روز به پدرم بدهکارم و راحت مرتکب جرمهای مختلف میشوم کسی باشد که به من بگوید: «غلط کردند اذیتت کردند. خودم دعوایشان میکنم.»
دنیا جای گهمالی است که باید خودت را خوب تویش بغلتانی. برای همین توی این غلتیدنها خوب است کسی باشد که وقتی شال سبز سرت میکنی با یک مانتوی دامندار راه راه سبز، چشمهایت را سبز تصور کند و ببوسدت. خوب است وقتی تو در گه میغلتی و رویی او هم بغلتد و زیر باشد.
در این دنیا که آسانسورهایش روزها و شبها این همه طبقه را زیر و رو میکنند و هر طبقه برایشان جز یک عدد چیز دیگری ندارد خوب است طبقهای باشد که فقط مال تو باشد و او. آسانسور تو را بشناسد. او را بشناسد و حتا وقتی دکمهی طبقه را نزدهای خودش بداند کجا باید بایستد.
خوب است در این دنیا که پسرهایش دنبال اینانند بدانند خانهام کجای تهران است و ماشینم چیست، کسی باشد که وقتی از کولهام اسکناس صد و پانصد تومانی بیرون میکشد بخندد و نوازشم کند. دستم را بگیرد و بگوید «عاشق همین ساده بودنت هستم.»
خوب است وقتی من هنوز هوس خوردن آلوچه و آلبالو خشکه دارم کسی باشد که برایم از تواضع بخرد و از من بخواهد دقیقاً برایش بگویم از کدامها میخواهم!
خوب است کسی را داشته باشم که برای داشتنش نیاز نباشد معادله حل کنم، ساده باشد. سر راست باشد. با یک نگاه بتوانم تا تهاش را بخوانم. آدمی که تیشرتهای جدیدش را راحت به من ببخشد و بند ساعتش را که خط افتاده با سادگی نیست در جهان نشانم بدهد.
این همه پنجره در این شهر است و این همه آدم؛ برای اینکه بروند پشت هر کدام از این پنجرهها و زندگیای را راه بیندازند. اما خوب است کسی را داشته باشم با پنجرههایی رو به خیابانی اصلی. پنجرههایی که گاهی روشن باشند و گاهی خاموش و من وقتی دارم از سر خیابانش رد میشوم بدانم او خانه هست یا نیست. خوب است از این همه پنجره توی دنیا یکی، فقط یکی پنجرهی من باشد و از این همه آدم در دنیا یکی، فقط یکی مال من!
خوب است عصر پاییز بتوانم به خانهی کسی بروم و زار بزنم. کسی که حالا روزها و روزهاست من را بدون آرایش بیشتر دوست دارد؛ پوست سفید ساده و لپهای گلیام را ! خوب است بروم و بیخیال گنده شدن دماغ و قرمز شدن پوست سفیدم
بزنم زیر گریه،
خوب است...
خوب است در این دنیا که گران؛ خیلی گران زندگی میکنم کمر باریک کسی باشم. خوب است در این دنیا که هر روز به پدرم بدهکارم و راحت مرتکب جرمهای مختلف میشوم کسی باشد که به من بگوید: «غلط کردند اذیتت کردند. خودم دعوایشان میکنم.»
دنیا جای گهمالی است که باید خودت را خوب تویش بغلتانی. برای همین توی این غلتیدنها خوب است کسی باشد که وقتی شال سبز سرت میکنی با یک مانتوی دامندار راه راه سبز، چشمهایت را سبز تصور کند و ببوسدت. خوب است وقتی تو در گه میغلتی و رویی او هم بغلتد و زیر باشد.
در این دنیا که آسانسورهایش روزها و شبها این همه طبقه را زیر و رو میکنند و هر طبقه برایشان جز یک عدد چیز دیگری ندارد خوب است طبقهای باشد که فقط مال تو باشد و او. آسانسور تو را بشناسد. او را بشناسد و حتا وقتی دکمهی طبقه را نزدهای خودش بداند کجا باید بایستد.
خوب است در این دنیا که پسرهایش دنبال اینانند بدانند خانهام کجای تهران است و ماشینم چیست، کسی باشد که وقتی از کولهام اسکناس صد و پانصد تومانی بیرون میکشد بخندد و نوازشم کند. دستم را بگیرد و بگوید «عاشق همین ساده بودنت هستم.»
خوب است وقتی من هنوز هوس خوردن آلوچه و آلبالو خشکه دارم کسی باشد که برایم از تواضع بخرد و از من بخواهد دقیقاً برایش بگویم از کدامها میخواهم!
خوب است کسی را داشته باشم که برای داشتنش نیاز نباشد معادله حل کنم، ساده باشد. سر راست باشد. با یک نگاه بتوانم تا تهاش را بخوانم. آدمی که تیشرتهای جدیدش را راحت به من ببخشد و بند ساعتش را که خط افتاده با سادگی نیست در جهان نشانم بدهد.
این همه پنجره در این شهر است و این همه آدم؛ برای اینکه بروند پشت هر کدام از این پنجرهها و زندگیای را راه بیندازند. اما خوب است کسی را داشته باشم با پنجرههایی رو به خیابانی اصلی. پنجرههایی که گاهی روشن باشند و گاهی خاموش و من وقتی دارم از سر خیابانش رد میشوم بدانم او خانه هست یا نیست. خوب است از این همه پنجره توی دنیا یکی، فقط یکی پنجرهی من باشد و از این همه آدم در دنیا یکی، فقط یکی مال من!
خوب است عصر پاییز بتوانم به خانهی کسی بروم و زار بزنم. کسی که حالا روزها و روزهاست من را بدون آرایش بیشتر دوست دارد؛ پوست سفید ساده و لپهای گلیام را ! خوب است بروم و بیخیال گنده شدن دماغ و قرمز شدن پوست سفیدم
بزنم زیر گریه،
خوب است...
- ۶۹۶
- ۲۱ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط