منتظر بودم مجتبیٰ از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظا
منتظر بودم مجتبیٰ از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد ،صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم همه جا رو برف پوشیده بود و هوا خیلی سرد شده بود در خونه رو که بتز کردم دیدم پسرم توی کوچه خوابیده.بیدارش کردم و گفتم :کی از جبهه برگشتی مادر؟
سلام کرد گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام بذز کنم؟
گفت: مادر جان ترسیدم نصف شبی با در زدن من هُل کنید و از خواب بپرین.واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه ...
خاطره ای از زندگی شهید مجتبیٰ خوانساری به روایت نادر شهید
سلام کرد گفت: نصف شب رسیدم
گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام بذز کنم؟
گفت: مادر جان ترسیدم نصف شبی با در زدن من هُل کنید و از خواب بپرین.واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه ...
خاطره ای از زندگی شهید مجتبیٰ خوانساری به روایت نادر شهید
۱.۶k
۲۷ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.