بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت بابایی زیر
بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"..
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...
کنار پنجره هواپیما داشت بیرون را نگاه می کرد که دسته ای پرنده به هواپیما برخوردند. چندتایی به موتور هواپیما برخورد کردند و در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم ریخت.هواپیما شروع به لرزش کرد و چراغ هایش خاموش..
مرد که صورتش از عرق خیس شده بود با فریادی ار خواب پرید..همه چیز آرام بود و مرد نفس راحتی کشید و رفت تا آبی به صورتش بزند..دسته ایی پرنده داشتند به هواپیما نزدیک می شدند
بیا بریم شنا،پاشو،پاشو دیگه!
طه بزار بخوابم دیگه،حالا ظهر می ریم شنا،الان هوا تاریکه.
ولی من تو روز که اینجا نیستم.
بعد یادم اومد برادرم یه ماه پیش تو استخر خونمون غرق شده بود!
ناگهان پاشدم،هیچکس اطافم نبود،و وسایل شنا طه کف اتاقم پخش بود!
- : "دربست؟"
مرد در را که بست بدون مقدمه ادامه داد : " تو روزنامه نوشته یکی توهم زده دوستش رو آدم فضایی دیده خواسته بکشدش از دستش فرار کرده.." و بی اختیار انگشتانش را به هم فشرد.
راننده بدون حرف یا نگاهی فقط پوزخندی زد.
هر لحظه استرس مرد زیاد می شد.. هر لحظه سرعت ماشین زیاد می شد و همزمات راننده تغییر چهره می داد بعد خندید و با صدایی بیگانه گفت: " حالا از اون خبر این همه ترسیدی یا از من؟"
راننده باز گفت : " آقا صدامو میشنوین؟حالتون خوبه؟دربست تا کجا؟"
طبق عادت همیشگی داد زدم:مامان حوله!
کسی بهم حوله را داد.اما بعداً متوجه شدم که پدر و مادرم یک هفته است که به مسافرت رفته اند...
@scarylines👻
خاموش روشن شدن بی وقفه ی چراغ های یه راهروی بلند، فقط میتونه یادآور یه حمله ی غیرمنتظره باشه ...
@scarylines👻 😱
پدرم عادت داره که قبل از خواب, بیاد پشت درِ اتاق من وایسه, برای اینکه ببینه خوابیدم یا هنوز بیدارم ...
ساعت ٢ نصفه شبه و به من پیام داده که رسیده به هتلش توی پاریس... ولی من سایه اش رو پشت درِ اتاقم میبینم..
در کمد باز، اتاق بهم ریخته، فقط رو تخت پسرش یه تیکه کاغذِ خونی بود :
به تاریکی خوش اومدین!
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شکه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامنش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...
کنار پنجره هواپیما داشت بیرون را نگاه می کرد که دسته ای پرنده به هواپیما برخوردند. چندتایی به موتور هواپیما برخورد کردند و در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم ریخت.هواپیما شروع به لرزش کرد و چراغ هایش خاموش..
مرد که صورتش از عرق خیس شده بود با فریادی ار خواب پرید..همه چیز آرام بود و مرد نفس راحتی کشید و رفت تا آبی به صورتش بزند..دسته ایی پرنده داشتند به هواپیما نزدیک می شدند
بیا بریم شنا،پاشو،پاشو دیگه!
طه بزار بخوابم دیگه،حالا ظهر می ریم شنا،الان هوا تاریکه.
ولی من تو روز که اینجا نیستم.
بعد یادم اومد برادرم یه ماه پیش تو استخر خونمون غرق شده بود!
ناگهان پاشدم،هیچکس اطافم نبود،و وسایل شنا طه کف اتاقم پخش بود!
- : "دربست؟"
مرد در را که بست بدون مقدمه ادامه داد : " تو روزنامه نوشته یکی توهم زده دوستش رو آدم فضایی دیده خواسته بکشدش از دستش فرار کرده.." و بی اختیار انگشتانش را به هم فشرد.
راننده بدون حرف یا نگاهی فقط پوزخندی زد.
هر لحظه استرس مرد زیاد می شد.. هر لحظه سرعت ماشین زیاد می شد و همزمات راننده تغییر چهره می داد بعد خندید و با صدایی بیگانه گفت: " حالا از اون خبر این همه ترسیدی یا از من؟"
راننده باز گفت : " آقا صدامو میشنوین؟حالتون خوبه؟دربست تا کجا؟"
طبق عادت همیشگی داد زدم:مامان حوله!
کسی بهم حوله را داد.اما بعداً متوجه شدم که پدر و مادرم یک هفته است که به مسافرت رفته اند...
@scarylines👻
خاموش روشن شدن بی وقفه ی چراغ های یه راهروی بلند، فقط میتونه یادآور یه حمله ی غیرمنتظره باشه ...
@scarylines👻 😱
پدرم عادت داره که قبل از خواب, بیاد پشت درِ اتاق من وایسه, برای اینکه ببینه خوابیدم یا هنوز بیدارم ...
ساعت ٢ نصفه شبه و به من پیام داده که رسیده به هتلش توی پاریس... ولی من سایه اش رو پشت درِ اتاقم میبینم..
در کمد باز، اتاق بهم ریخته، فقط رو تخت پسرش یه تیکه کاغذِ خونی بود :
به تاریکی خوش اومدین!
- ۳.۳k
- ۰۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط