داستان کوتاه

داستان کوتاه

استادی با شاگردش از باغی میگذشت ..

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگری است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمی شاد شویم ..!

استاد گفت چرا برای خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کاری که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقداری پول درون آن قرار بده ..

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفی شدند.
کارگر برای تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئی درون کفش شد و بعد از وارسی ، پول ها را دید.
با گریه فریاد زد : خدایا شکرت ! 
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنی ..
میدانی که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت ..

استاد به شاگردش گفت: همیشه سعی کن برای خوشحالیت ببخشی نه بستانی ..
دیدگاه ها (۵)

در زمان ظهورامام باقر علیه السلام : هر گاه زمام امور به دست ...

خدا از رگ گردن به ما نزدیکتره.خداجونم خیلی دوستت دارم .یا ست...

عبور از دروازه خطرناک با رعایت سه چیزشرح حدیث از مقام معظم ر...

وظیفه_پیامبر_فقط_تبلیغپرسش❔ خداوند در قرآن پیامبر را به صراح...

اومدن تهمت زدن و گفتند تمامی این مشکلات هازیر سر شما هاست گف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط