باران آرام گرفت

باران آرام گرفت
و شهر بوی دلتنگی داد؛
من ماندم و خیسیِ کوچه‌ها،
و خاطره‌ای که هنوز نفس می‌کشد ..
دیدگاه ها (۰)

میانِ من و تونه دیوار بود، نه راهِ دور؛فقط دلي ڪه دیر فهمیدب...

« در سکوتِ عصرنامت را آرام ورق می‌زنم؛تو شبیهٔ جملہ‌ای هستیڪ...

‏و من سرزمینی را تصور می‌کردم که تنها قانونش این است که خودت...

آسمان تاریڪ و تاریڪ‌تر مي‌شود سیاهی و کبودی در رقابت‌انداما ...

تو باران را دیده ای؟نیستباران رفته از این شهرببینگَردِ دلتنگ...

مرد تنهای شب @محکوم به عشق @دلتنگی نبود نت سر به فلک

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط