و من سرزمینی را تصور میکردم

‏و من سرزمینی را تصور می‌کردم
که تنها قانونش این است
که خودت باشی، اینجا شما تا
لحظه‌ مرگ‌تان به "دروغ" محکومید.
دیدگاه ها (۰)

باران آرام گرفتو شهر بوی دلتنگی داد؛من ماندم و خیسیِ کوچه‌ها...

میانِ من و تونه دیوار بود، نه راهِ دور؛فقط دلي ڪه دیر فهمیدب...

آسمان تاریڪ و تاریڪ‌تر مي‌شود سیاهی و کبودی در رقابت‌انداما ...

لحظہ‌ها عُریانند ؛ به تنِ لحظہ‌ی خود جامه‌ي اندوه مَپوشان هر...

رها🍂 شهامت زیادی می خواهد تا به کسی گوش کنی که از اندوه، ترس...

سانسوری قسمت آخر مرگ هودونگ و جامیونگ😔💔 من تو این لحظه خون گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط