نقش تو در خیال من هست و جدا نمیشود

نقش تو در خیال من هست و جدا نمیشود

دل که اسیر شد دگر ساده رها. نمیشود

 باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی

دِین غزل سرایی ام بر تو ادا نمیشود

 در دل من چه آتشی عشق رخت بپا نمود

سوز و گداز عاشقان هیچ دوا نمیشود

 حبس ابد سزای من چون که رها نمیشوم

سحر سیاه چشم تو وای که وا نمیشود

 کاش رسیم ما به هم فاصله گم شود دمی

غرق دعا و حاجتم حیف روا نمیشود …
دیدگاه ها (۱)

در حسرت آغوش ” تو ” هستم بغلم کناز عطر بر و روی ” تـو” مستم ...

ویران کن و بگذار که ویرانه بمانداز قصه‌ی تو غصه‌ی جانانه بما...

هست آیا مهربان تر از تو در دنیای من؟هست آیاپاسخی جز"نیست"برآ...

#کاش_خیالت_هر_شب_مهمانم_نبود_این_پریشان_حال_و_دیوانگی_با_من_...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط