نیمه جانی بر کف

نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق

سحری سرگردان
که در آن اتش کم نور نگاهی تنها
سینه ی ساکت صحرای سحرگاهی را
مثل یک آینه رو به برهوت
پی سوسو ی نگاهی دیگر
بی ثمر می کاود

وحشتی بیگانه
در سراپای وجود
لذتی پرآشوب
پای محراب سجود

در دل ویرانی
آخرین دلخوشیم
چشم ویرانگر توست
خسته از جنگیدن
آخرین فرصت صلح
عشق عصیانگر توست

کاش غیر از من و تو
هیچ کس با خبر از ما نشود
نوبت بازی ما باشد و دیگر هرگز
نوبت بازی دنیا نشود

#افشین_یداللهی
دیدگاه ها (۸)

خدایا..... آغوشت را امشب به من می دهی ؟ برای گفتن چیزی ندارم...

دیگه سیگارفروش نزدیک خونمون هم ،دلش واسم سوخت...!!امروز که ر...

شده ام عین زمینهر بلایی که سرم می آید،طبیعی ست ...#حسن_آذری"...

قاضی به خانه برگشتدر جیب کتشخودکاری می گریست ...#حسن_آذری

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط