هانا نمیخوای جوابمو

#𝑺𝑨𝑭𝑬_𝑾𝑰𝑻𝑯_𝒀𝑶𝑼
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³¹
_هانا نمیخوای جوابمو...
هانا با حرف یونگی صرفش گرفت و بعد 30 ثانیه حالش بهتر شد..
_ببخشید ظاهراً نباید میپرسیدم...
+نه نه نه... خب وقتش بود...
نفس عمقی کشید.. چشماشو بست و خیلی سریع جواب یونگی رو داد:+خب.. منم دوست دارم
بعد از گفتن این حرف چشم ااشو باز کرد و یونگی بهش خندید.. هم از خوشحالی و هم از کیوتیه دختری که شبیه لبو شده بود
هانا تعجب کرده به یونگی گفت:+چیز خنده داری گفتم؟!!
_وایی هانا باید قیافتو میدیدی.. مثل لبو شده بودی.
+کوفت..
_عه عزیزم نداشتیم اول رابطه..
+چقدر زود پسر خاله میشی.. عزیزم؟!!
_خنگم.. من پسرخالتم پس طبیعیه 😂
هانا چش قره ای بهش رفت و غذا خوردن رو ادامه داد...
یونگی امشب قرار بود بره بار با رفیق صمیمیش یعنی پارک جیمین که تازه از بوسان به سئول اومده بود و قرار بود فرداش دو نفری به سمت دئگو برن.. ولی الان قضیه فرق میکرد... باید سه نفری میرفتن.. چون یونگی دیگه نمیتونست بدون هانا جایی بره.. پیش استاد هانا رفت و کمی پول روی میز گزاشت...
علامت استاد"
" این چیه؟!!
_پول.. هانا سه روز دیگه نمیتونه بیاد و ممکنه با این اتفاق.. این ترم رو بیوفته پس این پول برای اینه کو نیوفتادنشو تضمین کنه..
" فکر نمیکنید کمه؟!!
یونگی به پررویی اون مرد خندید و مقدار زیادی پول روی میز قرار داد.
_خوبه؟! یا نیاز به گوشمالی داری؟!(نگاه ترسناک)
" نه نه نه نه... این سه روز امتحان داشت ولی من همشو پاس میکنم..
_خوبه... فقط.. از درسش رتضی ای؟!!
_بیشتر از جیزی که فکرشو کنین..
_واقعیت رو بگو..
" باور کنید...
_خوبه..
یونگی از اتاق اومد بیرون که هانایی رو دید که با پیراهن کوتاه و سویوشرت مشکی روش و موهای دم اسبی بسته به صورت کیوتی بهش نگاه میکنه و نصف بچه های دانشگاه داشتن اون ها رو میدیدن ولی هیچ کس از رابطشون خبر نداره...
+اگه فکر کردی من باهات میام اشتباه فکر کردی مین یونگی...
یونگی با عینک و کت و شلوار مشکی و یک کیف تو دستش و دست دیگه توی جیبش به طرز وحشتناکی... جذاب و ددی شده بود...
_اصنم اشتباه فکر نمیکنم... مین هانا..
+من نمیخوام با پول قبول شم.. بعدشم من مین هانا نیستم..
یکی از بچه ها گفت: یااا هانا چص کلتس بازی در نیار ما همه دلمون میخواد یکی مثل اون پسر کناریت باشه و پول بده تا بریم بیرون گردش....
+درحال حاضر گردش کردن برای من مهم نیست..
_حرف نباشه امشب قراره با جیمین بریم بار ها..
+برو خونت پیشی...
_من که خونه نمیرم ولی شما باید با من بیای سر کار
+عه معلومه که نمیام
_باش... نیا.
و رفت... وقتی که داشت میرفت هانا هم پشت سرش راه افتاد و متوجه دخترایی که داشتن به یونگی اشاره میکردن و میگفتن که چقدر جذابه نگاه میکرد و بلند داد زد.
+هی... وایسا الان میام.
_منتظرم
بقیش ظهر میزارم
دیدگاه ها (۱)

ادامه.. یونگی توی محوطه دانشگاه روی نیمکت نشست و با گوشیش ور...

ادامهتو ماشین بودن یونگی روشو به سمت هانایی کرد که سرش تو گو...

*بچه ها بی تی اس واقعا از رای گیری عقبه لطفا رای بدید!رای دا...

‌‌هر²⁴ ساعت میتونین رای بدینبرای ثبت رای روی ...vote بزنین(پ...

پلیس. ابلیس. part ¹⁹هانا : اوکی بابا بریم با این دو...

پارت دهم | رمان فرزند آتشسه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط