DARK LIKE BLACK
#DARK_LIKE_BLACK
part 52
تا چند دقیقه بعد رفتن مارنی همه سکوت کردن و ماتشون برده بود که با بیرون امدن سورن از اتاق من سکوت شکست ،:
= من واقعا لال شدم.
= وای رکیتا این چرت و پرتا چی بود گفتی ؟؟؟
- بیخیال این حرفا بشید مهم اینه همشون دروغ بودن مگه نه ؟ ولی رکیتا با این همه دیوونه بازی هاش خوب مخیه ، ترکوندی دختر.
+ وای هیچی نگید من خودم برگام ریخت.
÷ به احترام رکیتا بازم سکوت کنید.
همون لحظه یونگی از آشپز خونه امد بیرون و گفت :
~ این مسخره بازی هارو تموم کنید آماده شید بریم بیرون.
× هیونگ دقیقا کجا میخوای بریم ؟
~ مرکز خرید چطوره؟
× اونجا شلوغه ه نظرم نریم بهتره
& به عنوان لیدر میگم مشکلی نیست جین.
× خب پس حرفی نمیمونه.
رکیتا :
بعد از اون همه غم و استرس بلاخره یه خوشحالی داشتم چون من عاشق خرید بودم.
یه دامن کوتاه مشکی با یه هودی خاکستری و کفش های خاکستری پوشیدم وقت نداشتم موهام رو درست کنم برای همین مثل همیشه باز گذاشتم .
همیشه استایلم اینجوریه و توی کمدم غیر از اینجور لباس ها چیزی پیدا نمیشه.
از پله ها پایین رفتم خوشبختانه این دفعه به موقع آماده شدم ، سویچ ماشینم رو برداشتم و رفتم بیرون بقیه هم دنبالم اومدن .
+ خب سورن ، هوسوک ، جین ، میا ، نامجون ، جیمین با ماشین سورن بیان.
ته کوکی سانهی ،یونگی با ماشین من.
همه سوار ماشین ها شدن خواستم برم سوار ماشین بشم که ته سویچ ماشین رو ازم گرفت و گفت :
+ بچه ها رانندگی نمیکنن.
اون با پررویی تمام پشت فرمون نشست خواستم برم صندلی جلو پیش ته بنشینم که جانگ کوک از فرصت استفاده کرد و رفت پیش ته نشست شیشه ی ماشین رو پایین داد و گفت :
÷ بچه ها عقب میشینن
از دست این دوتا حسابی کفری شده بودم ،حالا من هی میگم ویکوک ریله شما بگین نه
مثل اینکه بد شانسی من ادامه داشت چون من باید بین سانهی و یونگی میشستم که بعید میدونم تا مقصد زنده بمونم.
+ هی یونگی!
~ چی میخوای ؟؟؟
حس و حال حرف زدن نداشتم برای همین گفتم :
+ بکش پایین.
~ می خوای بخوری ؟؟
+ نه میخوام ببینم ، خب میخوام بخورم
یونگی خیلی زد حال خورد وقتی نقشش رو نابود کردم و بدون هیچ حرفی شیشه رو کشید پایین.
÷ رکیتا الان یه موضوعی خیلی به چشمم خورد.
+ چی ؟
÷ تو با اون حرفت دخل مارنی و جیمین رو آوردی خودشون همه چیز رو لو دادن .
+ اهوم قیافه هردوشون دیدنی بود.
+ خب بسه ته انقدر خجالتم ندید میدونم عالی بودم.
~ از خود راضی.
نزدیک بود دوباره با یونگی دعوام بشه که خوشبختانه رسیدیم مرکز خرید.
نظر بسی مهم است😐
part 52
تا چند دقیقه بعد رفتن مارنی همه سکوت کردن و ماتشون برده بود که با بیرون امدن سورن از اتاق من سکوت شکست ،:
= من واقعا لال شدم.
= وای رکیتا این چرت و پرتا چی بود گفتی ؟؟؟
- بیخیال این حرفا بشید مهم اینه همشون دروغ بودن مگه نه ؟ ولی رکیتا با این همه دیوونه بازی هاش خوب مخیه ، ترکوندی دختر.
+ وای هیچی نگید من خودم برگام ریخت.
÷ به احترام رکیتا بازم سکوت کنید.
همون لحظه یونگی از آشپز خونه امد بیرون و گفت :
~ این مسخره بازی هارو تموم کنید آماده شید بریم بیرون.
× هیونگ دقیقا کجا میخوای بریم ؟
~ مرکز خرید چطوره؟
× اونجا شلوغه ه نظرم نریم بهتره
& به عنوان لیدر میگم مشکلی نیست جین.
× خب پس حرفی نمیمونه.
رکیتا :
بعد از اون همه غم و استرس بلاخره یه خوشحالی داشتم چون من عاشق خرید بودم.
یه دامن کوتاه مشکی با یه هودی خاکستری و کفش های خاکستری پوشیدم وقت نداشتم موهام رو درست کنم برای همین مثل همیشه باز گذاشتم .
همیشه استایلم اینجوریه و توی کمدم غیر از اینجور لباس ها چیزی پیدا نمیشه.
از پله ها پایین رفتم خوشبختانه این دفعه به موقع آماده شدم ، سویچ ماشینم رو برداشتم و رفتم بیرون بقیه هم دنبالم اومدن .
+ خب سورن ، هوسوک ، جین ، میا ، نامجون ، جیمین با ماشین سورن بیان.
ته کوکی سانهی ،یونگی با ماشین من.
همه سوار ماشین ها شدن خواستم برم سوار ماشین بشم که ته سویچ ماشین رو ازم گرفت و گفت :
+ بچه ها رانندگی نمیکنن.
اون با پررویی تمام پشت فرمون نشست خواستم برم صندلی جلو پیش ته بنشینم که جانگ کوک از فرصت استفاده کرد و رفت پیش ته نشست شیشه ی ماشین رو پایین داد و گفت :
÷ بچه ها عقب میشینن
از دست این دوتا حسابی کفری شده بودم ،حالا من هی میگم ویکوک ریله شما بگین نه
مثل اینکه بد شانسی من ادامه داشت چون من باید بین سانهی و یونگی میشستم که بعید میدونم تا مقصد زنده بمونم.
+ هی یونگی!
~ چی میخوای ؟؟؟
حس و حال حرف زدن نداشتم برای همین گفتم :
+ بکش پایین.
~ می خوای بخوری ؟؟
+ نه میخوام ببینم ، خب میخوام بخورم
یونگی خیلی زد حال خورد وقتی نقشش رو نابود کردم و بدون هیچ حرفی شیشه رو کشید پایین.
÷ رکیتا الان یه موضوعی خیلی به چشمم خورد.
+ چی ؟
÷ تو با اون حرفت دخل مارنی و جیمین رو آوردی خودشون همه چیز رو لو دادن .
+ اهوم قیافه هردوشون دیدنی بود.
+ خب بسه ته انقدر خجالتم ندید میدونم عالی بودم.
~ از خود راضی.
نزدیک بود دوباره با یونگی دعوام بشه که خوشبختانه رسیدیم مرکز خرید.
نظر بسی مهم است😐
۱۸.۷k
۳۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.