آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی

آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری ؟

آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای ؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای ؟

تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ،

آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟

آخرین بار که بر مزرعه من باریدم،
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم

تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت ؟

این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن ،

باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
دیدگاه ها (۱۲)

😉

وقتی قدر چیزیو که داری ندونی،چنان از دستت میره که حسرت خوردن...

من از این دنیا فقط این را دریافتم کهآن کسی که بیشتر می‌گفت: ...

تیغ بُرّان گر به دستت دادچرخ روزگار...هرچه می خواهی بِبُراما...

ای جنگلِ هیرکانِ سبزپوشتو که ریشه‌هایت در عمق تاریخ خوابیده‌...

#مافیای_من#P1 هان:21 سال/لینو:23 سال/هیونجین:22 سال/آی ان:17...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط