پارت
پارت3
ویو ربکا
صبح سر ساعت مقرر شده بیدار شدمو لباسمو عوض کردم و لباسی که دیشب بهم دادن پوشیدم...تگی آینه نگاهی به خودم انداختم شبیه روح بودم...تیت کوچیکی توی کیفم که همراهم بود داشتم و کمی ازش زدم....
از اتاق بیرون اومدم که با سه نفر مواجه شدم لباسایی مثل من تنشون بود...چون کسیو نمیشناختم به طرف آشپز خونه رفتم به امید این که اون خانومه دیشبی اونجا باشه...
بادیدنش توی آشپز خونه هوف آرومی کشیدم... به طرفش رفتم و صداش کردم...به طرفم برگشت و بهم سلام داد همون لحظه یه خدمتکار جوون که بهش میخورد هم سن من باشه وارد شد...به آجوما سلامی کرد و به من نگاه کرد منم سلام کردم که جواب داد و با لبخند نگاهم کرد...
آجوما:جولین..این خدمتکار جدیده اسمش ربکاست...
جولین:خوشبختم..
ربکا:منم همین طور...
جولین:دختر زیبایی هستی
ربکا:ممنونم شما هم همینطور...
آجوما:خب ربکا وظیفه امروزت اینه که به من در پخت پنکیک واسه صبحونه ارباب و مهمون هاشون کمک کنی...
ربکا:مهمون؟
آجوما:دیشب مهموناشون رسیدن...بیا دیگه
ربکا:چشم..
شروع کردیم به پخت پنکیک و بعد با جولین شروع کردیم به چیدن سفره که همون موقع سه تا پسر از بالای پلا ها وارد سالن غذاخوری شدن... یکیشون عینک داشت و قدش خیلی بلند بود...یکیشون شبیه گربه های دارک بود و یکیشون شبیه جوجه های خشن...
سه تا شون سر میز نشستن...من و جولین کنار هم ایستادیم و تعظیم کردیم بهشون ...
بعدش سه نفر دیگه اومدن و به اونا هم تعظیم کردیم و آخرین نفر ارباب اومد و سر میز نشست کهبهش تعظیم کردیم...
تهیونگ:لونا...*بلند*
خدمت کار میان سالی به طرفش رفت تعظیم کرد و گفت
لونا:بله ارباب
تهیونگ:لوکاس کجاست ؟
لونا:توی حیاط هست ارباب
تهیونگ :صداش بزن و بگو حاظر باشه بعد از صبحونه باهاش کار دارم
لونا:بله ارباب
تهیونگ:مرخصید...
لونا بهمون اشاره کرد که بریم داخل آشپز خونه.....
ویو تهیونگ
نامی:خدمتکار جدید گرفتی تهیونگ
تهیونگ: بعدا براتون تعریف میکنم...
جین:فقط امید وارد دلت گیر نکنه چون خیلی خوشگله...
تهیونگ:دیوونم مگه؟
جیمین:چی بگیم والا...
ادامه دارد....
ویو ربکا
صبح سر ساعت مقرر شده بیدار شدمو لباسمو عوض کردم و لباسی که دیشب بهم دادن پوشیدم...تگی آینه نگاهی به خودم انداختم شبیه روح بودم...تیت کوچیکی توی کیفم که همراهم بود داشتم و کمی ازش زدم....
از اتاق بیرون اومدم که با سه نفر مواجه شدم لباسایی مثل من تنشون بود...چون کسیو نمیشناختم به طرف آشپز خونه رفتم به امید این که اون خانومه دیشبی اونجا باشه...
بادیدنش توی آشپز خونه هوف آرومی کشیدم... به طرفش رفتم و صداش کردم...به طرفم برگشت و بهم سلام داد همون لحظه یه خدمتکار جوون که بهش میخورد هم سن من باشه وارد شد...به آجوما سلامی کرد و به من نگاه کرد منم سلام کردم که جواب داد و با لبخند نگاهم کرد...
آجوما:جولین..این خدمتکار جدیده اسمش ربکاست...
جولین:خوشبختم..
ربکا:منم همین طور...
جولین:دختر زیبایی هستی
ربکا:ممنونم شما هم همینطور...
آجوما:خب ربکا وظیفه امروزت اینه که به من در پخت پنکیک واسه صبحونه ارباب و مهمون هاشون کمک کنی...
ربکا:مهمون؟
آجوما:دیشب مهموناشون رسیدن...بیا دیگه
ربکا:چشم..
شروع کردیم به پخت پنکیک و بعد با جولین شروع کردیم به چیدن سفره که همون موقع سه تا پسر از بالای پلا ها وارد سالن غذاخوری شدن... یکیشون عینک داشت و قدش خیلی بلند بود...یکیشون شبیه گربه های دارک بود و یکیشون شبیه جوجه های خشن...
سه تا شون سر میز نشستن...من و جولین کنار هم ایستادیم و تعظیم کردیم بهشون ...
بعدش سه نفر دیگه اومدن و به اونا هم تعظیم کردیم و آخرین نفر ارباب اومد و سر میز نشست کهبهش تعظیم کردیم...
تهیونگ:لونا...*بلند*
خدمت کار میان سالی به طرفش رفت تعظیم کرد و گفت
لونا:بله ارباب
تهیونگ:لوکاس کجاست ؟
لونا:توی حیاط هست ارباب
تهیونگ :صداش بزن و بگو حاظر باشه بعد از صبحونه باهاش کار دارم
لونا:بله ارباب
تهیونگ:مرخصید...
لونا بهمون اشاره کرد که بریم داخل آشپز خونه.....
ویو تهیونگ
نامی:خدمتکار جدید گرفتی تهیونگ
تهیونگ: بعدا براتون تعریف میکنم...
جین:فقط امید وارد دلت گیر نکنه چون خیلی خوشگله...
تهیونگ:دیوونم مگه؟
جیمین:چی بگیم والا...
ادامه دارد....
- ۲.۱k
- ۰۲ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط