((فصل دوم))
((فصل دوم))
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt11
-روز بعد-
ویو ا.ت
از تموم دیشب متنفرم هر لحظش برام مثل زجر میمونه...بدون جونگکوک این عمارت برام خالیه...مثل ستاره ی سفیدی که بدون شب تارش مونده...با نفس عمیق از سر جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه...شب تا صبح رو با بی خوابی دست و پنجه نرم کردم...صورتم پف کرده...و زیر چشمام تیرست...آبی به صورتم زدم و یه کیسه یخ گذاشتم روی صورتم...و خب از حالت قبل در اومد...فشار زیادی روی منه...باید به خودم بیام و این وضعیت رو تموم کنم...دیشب رئیس باک پیداش نشد...این موضوع نگرانم میکنه که مبادا جونگکوک پیداش کرده باشه...ماریا رو صدا زدم تا بهم خبرارو بده ولی صدایی نبود...چند بار پشت سر هم...بازم خبری نبود...رفتم توی اتاقش و پیداش نیست...مطمئنم که دیشب بود...صدای در اومد و رفتم سمت پذیرایی...خودش بود...
ا.ت: کجا بودی ماریا؟
ماریا: ا.ت تو کی بیداری....بیدار شدی؟
ا.ت: بحثو نپیچون
ماریا: رفته بودم توی باغچه برای هواخوری(یکم لکنت)
ا.ت: بدون خبر جایی نرو
ا.ت: دیشب توی عمارت چه اتفاقاتی افتاد؟
ماریا: ارباب بزرگ برنگشتن...مادر سلطان هم از حال رفتن
ابرو هام ناخوداگاه بالا رفت و دروغ نگم هم خوشحال شدم و از طرفی متعجب و ناراحت
ا.ت: برو لباسامو اماده کن بیا بپوشمشون بریم عیادت
اماده شدم و یبار دیگه موهامو تو اینه حالت دار کردم...با خدمه رفتیم سمت طبقه ی مادر ولی رئیس باک از پشت ستون علامت داد و وایستادم...رو به خدمه گفتم:
ا.ت: شماها زودتر از من گلا و بقیه چیزهارو ببرین خودم میام
خدمه: بله
وقتی از رفتن ماریا و خدمه مطمئن شدم رفتم پیش باک و از هرچی که میگفت و بیشتر پیش میرفت بیشتر و بیشتر جا میخوردم...دارم کیو گول میزنم؟! اون کوک...دیگه کسی نبود که من میشناختمش، دارم زود قضاوت میکنم؟؟؟
#پایان_فصل_دو
#ادامه_دارد
میدونم بد تمومش کردم و درکم کنید این فیک فقط فصل اولش حمایت خورد...اگر بشه و کمکم کنید فصل دوم هم بره گوگل فصل سوم رو با اتفاقات تازه تری میزارم...
کمکم میکنید؟
[(ازدواج سیاه و سفید)]
pt11
-روز بعد-
ویو ا.ت
از تموم دیشب متنفرم هر لحظش برام مثل زجر میمونه...بدون جونگکوک این عمارت برام خالیه...مثل ستاره ی سفیدی که بدون شب تارش مونده...با نفس عمیق از سر جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه...شب تا صبح رو با بی خوابی دست و پنجه نرم کردم...صورتم پف کرده...و زیر چشمام تیرست...آبی به صورتم زدم و یه کیسه یخ گذاشتم روی صورتم...و خب از حالت قبل در اومد...فشار زیادی روی منه...باید به خودم بیام و این وضعیت رو تموم کنم...دیشب رئیس باک پیداش نشد...این موضوع نگرانم میکنه که مبادا جونگکوک پیداش کرده باشه...ماریا رو صدا زدم تا بهم خبرارو بده ولی صدایی نبود...چند بار پشت سر هم...بازم خبری نبود...رفتم توی اتاقش و پیداش نیست...مطمئنم که دیشب بود...صدای در اومد و رفتم سمت پذیرایی...خودش بود...
ا.ت: کجا بودی ماریا؟
ماریا: ا.ت تو کی بیداری....بیدار شدی؟
ا.ت: بحثو نپیچون
ماریا: رفته بودم توی باغچه برای هواخوری(یکم لکنت)
ا.ت: بدون خبر جایی نرو
ا.ت: دیشب توی عمارت چه اتفاقاتی افتاد؟
ماریا: ارباب بزرگ برنگشتن...مادر سلطان هم از حال رفتن
ابرو هام ناخوداگاه بالا رفت و دروغ نگم هم خوشحال شدم و از طرفی متعجب و ناراحت
ا.ت: برو لباسامو اماده کن بیا بپوشمشون بریم عیادت
اماده شدم و یبار دیگه موهامو تو اینه حالت دار کردم...با خدمه رفتیم سمت طبقه ی مادر ولی رئیس باک از پشت ستون علامت داد و وایستادم...رو به خدمه گفتم:
ا.ت: شماها زودتر از من گلا و بقیه چیزهارو ببرین خودم میام
خدمه: بله
وقتی از رفتن ماریا و خدمه مطمئن شدم رفتم پیش باک و از هرچی که میگفت و بیشتر پیش میرفت بیشتر و بیشتر جا میخوردم...دارم کیو گول میزنم؟! اون کوک...دیگه کسی نبود که من میشناختمش، دارم زود قضاوت میکنم؟؟؟
#پایان_فصل_دو
#ادامه_دارد
میدونم بد تمومش کردم و درکم کنید این فیک فقط فصل اولش حمایت خورد...اگر بشه و کمکم کنید فصل دوم هم بره گوگل فصل سوم رو با اتفاقات تازه تری میزارم...
کمکم میکنید؟
۱۲.۹k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.