پارت۵۴
#تهیونگ
بهم گفته بود برم پیش جونگکوک بخوابم ک دخترا بیان اینجا و با هم اشتی کنن ...
با کلی غرغر اخر اون برنده بحث شده بود داشتم لباسمو عوض میکردم ک برم
○:انگار باید برم دنبالشون تا بیان ...رفتن یه لباس عوض کنن اینهمه طول کشید...
رفتم کنارش نشستم لب تخت موهاشو کنار زدم و گونشو بوس کردم...
☆:خب اونی بودن همین مشکلاتم داره... معمولا این موقعیت واسه جین هیونگ و نامجون هیونگم پیش میاد
○:اره میدونم...تازه اونا باید حواسشون به خرابکاریای شمام باشه...مثل اون دفعه ک تو مراسم بعد اجرا تو با پات زدی به بطری اب و نامجون اوپا سریع برداشتش و بهت یجوری نگاه کرد....
جفتمون زدیم زیر خنده ... همه مومنتامون یادش بود
☆:خب دیگه من برم...زیاد به دخترا سخت نگیر باشه عشقم؟
○:باور کن کاریشون ندارم فقط میخوام اشتی کنن همین ...تو برو
با بی میلی بلند شدم رفتم ، دم در برگشتم و نگاش کردم
○:همم؟
☆:یااا...نمیخوای خدافظی کنی؟
ریز خندید و اومد خودشو انداخت تو بغلم دستمو دورش حلقه کردم و تو موهاش نفس کشیدم
○:خوب بخواب...مواظب باش سردت نشه.... و به هیچ چیز منفی فکر نکن...
☆:نگران نباش دوتا اتاق اونور تر دارم میرم دیگه....توام مواظب خودت باش
○:مرسی که هستی ته ...
نوک دماغشو بوسیدم ک صدای در اتاقمون اومد
رفتم در و باز کردم کایلا بود ، لباش متورم شده بود و قرمز ،خیلی تابلو بود احتمالا کار کوکه چون سرشب اینجوری نبود
◇:سلام اوپا
☆:ولی من باید خدافظی کنم دیگه شب خوبی داشته باشین ...
اومد تو و من رفتم...
#کایلا
رفتم تو ...لبم درد میکرد و یکم میسوخت ولی لذت بخش بود ...خیلیم پف کرده بود ...نیانگ هنوز نیومده بود
○:دختر لبت چی شده...کم مونده خون بیافته
◇:چ...چیزی نیس اونی
○:گفتم چی شده...درست جوابمو بده
◇:خب نمیتونم بگم...
یهو در زدن مطمعن بودم نیانگه چون اروم در زد
بهم گفته بود برم پیش جونگکوک بخوابم ک دخترا بیان اینجا و با هم اشتی کنن ...
با کلی غرغر اخر اون برنده بحث شده بود داشتم لباسمو عوض میکردم ک برم
○:انگار باید برم دنبالشون تا بیان ...رفتن یه لباس عوض کنن اینهمه طول کشید...
رفتم کنارش نشستم لب تخت موهاشو کنار زدم و گونشو بوس کردم...
☆:خب اونی بودن همین مشکلاتم داره... معمولا این موقعیت واسه جین هیونگ و نامجون هیونگم پیش میاد
○:اره میدونم...تازه اونا باید حواسشون به خرابکاریای شمام باشه...مثل اون دفعه ک تو مراسم بعد اجرا تو با پات زدی به بطری اب و نامجون اوپا سریع برداشتش و بهت یجوری نگاه کرد....
جفتمون زدیم زیر خنده ... همه مومنتامون یادش بود
☆:خب دیگه من برم...زیاد به دخترا سخت نگیر باشه عشقم؟
○:باور کن کاریشون ندارم فقط میخوام اشتی کنن همین ...تو برو
با بی میلی بلند شدم رفتم ، دم در برگشتم و نگاش کردم
○:همم؟
☆:یااا...نمیخوای خدافظی کنی؟
ریز خندید و اومد خودشو انداخت تو بغلم دستمو دورش حلقه کردم و تو موهاش نفس کشیدم
○:خوب بخواب...مواظب باش سردت نشه.... و به هیچ چیز منفی فکر نکن...
☆:نگران نباش دوتا اتاق اونور تر دارم میرم دیگه....توام مواظب خودت باش
○:مرسی که هستی ته ...
نوک دماغشو بوسیدم ک صدای در اتاقمون اومد
رفتم در و باز کردم کایلا بود ، لباش متورم شده بود و قرمز ،خیلی تابلو بود احتمالا کار کوکه چون سرشب اینجوری نبود
◇:سلام اوپا
☆:ولی من باید خدافظی کنم دیگه شب خوبی داشته باشین ...
اومد تو و من رفتم...
#کایلا
رفتم تو ...لبم درد میکرد و یکم میسوخت ولی لذت بخش بود ...خیلیم پف کرده بود ...نیانگ هنوز نیومده بود
○:دختر لبت چی شده...کم مونده خون بیافته
◇:چ...چیزی نیس اونی
○:گفتم چی شده...درست جوابمو بده
◇:خب نمیتونم بگم...
یهو در زدن مطمعن بودم نیانگه چون اروم در زد
۱۸.۲k
۱۱ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.