چشماش رو دوخته بود به آسمون خدا ... تو چشماش حرف بود ، حر
چشماش رو دوخته بود به آسمون خدا... تو چشماش حرف بود، حرفایی که به زبون نمی آورد ولی من چشماش رو از حفظ بودم. نگام کرد و گفت چرا آسمون امشب یه شکل دیگست؟! انگار خیلی غم داره...به آسمون نگاه کردم و گفتم حتما دلش گرفته... چشماش رو بست و گفت پس من امشب آسمونم ،خیلی دلم گرفته... چی میشه آسمون امشب بباره؟ دلم لک زده واسه یه بارون درست حسابی، یه بارون که همه ی این سال های دوری رو بشوره و ببره. با حرف بارون، چشماش خیس شد... دستم رو محکم گرفت و گفت چی شد که خشکسالی زد به دوست داشتنمون؟ راست می گفت هیچی به جز خشکسالی دلامون نمی تونست این همه سال ما رو از هم دور کنه. تو دریای چشماش نگاه کردم و گفتم می دونی دوست داشتن مثل بارون می مونه... بعضی بارونا تُندن ، شدید و پر سر و صدا؛ تو چند ثانیه شدت بارون رو حس می کنی اما خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنی بند میان و تموم میشن، بعضی بارونا کندن، آروم و بی سر و صدا...وقتی شروع میشن حالا حالا ها بند نمیان... ما دوست داشتنمون با هم فرق داشت، یکی تند و کوتاه... یکی آروم و طولانی... همین شد که قید بارون رو زدیم و دلمون شد کویر. حرفام که تموم شد اولین قطره ی بارون از چشماش اومد... دستم رو گرفت و گفت می دونی چیه؟! هیچی لذت بخش تر از یه بارون به موقع نیست... یه بارون که همه ی دلتنگی هارو بشوره و ببره...به آسمون نگاه کردیم، بارون اومد... یه بارون که نه تند بود و نه آروم... یه بارون که معلوم نبود کی بند میاد ...
#حسین_حائریان
#حسین_حائریان
۱۰.۲k
۱۳ تیر ۱۴۰۰