بلاتکلیفم

بلاتکلیفم
مثِ کتاب فراموش شده ے
رو نیمکت یه پارک سوت و کور
که باد دیوونه
نخونده ورقش مےزنه!




#ـــــ〇ـــــ#
دیدگاه ها (۳)

شب ها چقدر این حس تنهایےشدت پیدا میکند...انگار اصلا هیچ کسےر...

تجسمت در خیالم هم ازبے رگیه افکارم بودحاشا به این غیرت بےپدر...

من در پے توبودم،و مردم پے بهشتایمانِ شهر،کفر مرا درمے آورد.....

من از بیگانگان ، دیگر ننالم...که بامن هرچه کرد،آن آشِنا کرد....

بارون نم‌نم می‌بارید... اونقدر که نه خیست کنه، نه خشک نگهت د...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط