شب ها چقدر این حس تنهایےشدت پیدا میکند...
شب ها چقدر این حس تنهایےشدت پیدا میکند...
انگار اصلا هیچ کسےرا ندارے جز تیک تاک وحشتناک ساعت...
جز نگاه خیره به سقف و هشیار شدن با خیسیه گوش....
یه لبخند تلخ به سال هاے گذشته ای که جز تباهے چیزی برایت نداشته...
و باز هم امید به فردا...
امید،امید....
که بالاخره مے آید کسےکه باید باشد...
کسے که نوازش کند این تنهایے هارو...
کسےکه دلت را گرم میکند نه تخت خوابت را....
بالاخره مےآید....
کسے که وقتی مے آید نمیرود...
باورت دارد،معناےعشق راخوب میفهمد...
#ـــــ〇ـــــ#
انگار اصلا هیچ کسےرا ندارے جز تیک تاک وحشتناک ساعت...
جز نگاه خیره به سقف و هشیار شدن با خیسیه گوش....
یه لبخند تلخ به سال هاے گذشته ای که جز تباهے چیزی برایت نداشته...
و باز هم امید به فردا...
امید،امید....
که بالاخره مے آید کسےکه باید باشد...
کسے که نوازش کند این تنهایے هارو...
کسےکه دلت را گرم میکند نه تخت خوابت را....
بالاخره مےآید....
کسے که وقتی مے آید نمیرود...
باورت دارد،معناےعشق راخوب میفهمد...
#ـــــ〇ـــــ#
۵۲۸
۰۳ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.