شب ها چقدر این حس تنهایشدت پیدا میکند

شب ها چقدر این حس تنهایےشدت پیدا میکند...
انگار اصلا هیچ کسےرا ندارے جز تیک تاک وحشتناک ساعت...
جز نگاه خیره به سقف و هشیار شدن با خیسیه گوش....

یه لبخند تلخ به سال هاے گذشته ای که جز تباهے چیزی برایت نداشته...
و باز هم امید به فردا...
امید،امید....
که بالاخره مے آید کسےکه باید باشد...
کسے که نوازش کند این تنهایے هارو...
کسےکه دلت را گرم میکند نه تخت خوابت را....

بالاخره مےآید....
کسے که وقتی مے آید نمیرود...
باورت دارد،معناےعشق راخوب میفهمد...




#ـــــ〇ـــــ#
دیدگاه ها (۸)

تجسمت در خیالم هم ازبے رگیه افکارم بودحاشا به این غیرت بےپدر...

#ـــــ〇ـــــ#

بلاتکلیفممثِ کتاب فراموش شده ےرو نیمکت یه پارک سوت و کورکه ب...

من در پے توبودم،و مردم پے بهشتایمانِ شهر،کفر مرا درمے آورد.....

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط