در چادر بودم ه از برون چادر سی مرا به اسم صدا رد بر

در چادر بودم كه از بيرون چادر كسی مرا به اسم صدا كرد. بيرون كه آمدم آقا مهدی را جلو چادر تداركات بهداری ديدم. سر گونی را با يك دست گرفته بود و با دست ديگرش لای نان خورده ها را میگشت. تا آخر قضيه را خواندم.
سلام كردم، جواب سلامم را داد و تكه نانی را از گونی بيرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! اين نان را میشود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی میشود.
دوباره دست در گونی كرد و تكه نان ديگری را از داخل گونی بيرون آورد.
ـ اين را چطور؟ آيا اين را هم میشود استفاده كرد؟
من سرم را پايين انداختم. چه جوابی میتوانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی... پس چرا كفران نعمت میكنيد؟... آيا هيچ میدانيد كه اين نانها با چه مصيبتی از پشت جبهه به اينجا میرسد؟... هيچ میدانيد كه هزينه رسيدن هر نان از پشت جبهه به اينجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی داريد كه به خدا بدهيد؟
بدون آنكه چيز ديگری بگويد سرش را به زير انداخت و از چادر تداركات دور شد و مرا با وجدان بيدار شده ام تنها گذاشت.

#شهید_مهدی_باکری

منبع: كتاب «خداحافظ سردار»

🌸هدیه به ارواح مطهر شهدا صلوات🌸
#خاطرات_شهدا
#دفاع_مقدس
#شهید_باکری
#یاد_شهدا
#شهادت

#شهدا
دیدگاه ها (۲)

﷽🌸 شهید مهدی زین الدین 🌷🌷🌸 تولد: ١٣٣٨ - تهران 🇮🇷🌸 شهادت: ١٣۶...

﷽🌸 شهید حسین خرازی 🌷🌷🌸 تولد: ١٣٣۶/٠۶/٠١ - اصفهان 🇮🇷🌸 شهادت: ...

﷽آهـ ای شهید...می‌شود در دعاهایت یادم کنی😔 «صلواتی هدیه کنی...

*🌹همسر #شهید_مدافع_حرم_حاجی_زاده * از عشق زیادی که به او داش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط