جمعه ی این هفته هم میگذرد...
جمعه ی این هفته هم میگذرد...
قدم هایم را کندتر میکنم تا با فرصت بیشتری مردم را نگاه کنم.کودکی در آن طرف خیابان،با ذوق از مغازه ای بیرون می آید.عطرِنانِ شیرمال در هوا میپیچد و من برای اولین بار،مِیلی به خوردنش ندارم!سردیِ هوا از لابه لای موهایم وارد میشوند و در بدنم لرزه ای می اندازند.
عجیب است،شالم کلفت است،لباسم هم نازک نیست،پس این سرما از کجا وارد شده است؟
مهم نیست،چون سوزِ سرمایش را دوست دارم،طعمِ شیرین و غمگینی میدهد،گویی در فراغ پاییز خویش است!
هرچقدر به خانه نزدیکمیشوم،پاهایم سُست تر،و قدم های آرام تر میشوند.دلم ماندن در این هوا را میخواهد،مُعلق،میان کوچه و خیابان،میخواهم فقط به تماشای مردم این شهر بنشینم و داستان زندگیشان را در چشمشان بخوانم!
به کوچه میرسم،ساعت هنوز شش نشده اما هوا رو به تاریکیست!با آنکه در کوچه پرنده پَر نمیزند،اما برعکس همیشه هیچ ترسی ندارم،حِس رهاییم را مدیون پیرمردی هستم که روبرویم آهسته آهسته،با کیسه های خوراکی حرکت میکند.
به لطف او،من هم بی هراس حرکت میکنم.میدانم او قدرتی برای مبارزه با افراد را ندارد،اما حضور او برایم کافیست!
چیزی به مقصد نمانده،با کوچه و پیرمرد،خداحافظی میکنم و میگویم:تا جمعه ای دیگر،منتظرم بمانید!
قدم هایم را کندتر میکنم تا با فرصت بیشتری مردم را نگاه کنم.کودکی در آن طرف خیابان،با ذوق از مغازه ای بیرون می آید.عطرِنانِ شیرمال در هوا میپیچد و من برای اولین بار،مِیلی به خوردنش ندارم!سردیِ هوا از لابه لای موهایم وارد میشوند و در بدنم لرزه ای می اندازند.
عجیب است،شالم کلفت است،لباسم هم نازک نیست،پس این سرما از کجا وارد شده است؟
مهم نیست،چون سوزِ سرمایش را دوست دارم،طعمِ شیرین و غمگینی میدهد،گویی در فراغ پاییز خویش است!
هرچقدر به خانه نزدیکمیشوم،پاهایم سُست تر،و قدم های آرام تر میشوند.دلم ماندن در این هوا را میخواهد،مُعلق،میان کوچه و خیابان،میخواهم فقط به تماشای مردم این شهر بنشینم و داستان زندگیشان را در چشمشان بخوانم!
به کوچه میرسم،ساعت هنوز شش نشده اما هوا رو به تاریکیست!با آنکه در کوچه پرنده پَر نمیزند،اما برعکس همیشه هیچ ترسی ندارم،حِس رهاییم را مدیون پیرمردی هستم که روبرویم آهسته آهسته،با کیسه های خوراکی حرکت میکند.
به لطف او،من هم بی هراس حرکت میکنم.میدانم او قدرتی برای مبارزه با افراد را ندارد،اما حضور او برایم کافیست!
چیزی به مقصد نمانده،با کوچه و پیرمرد،خداحافظی میکنم و میگویم:تا جمعه ای دیگر،منتظرم بمانید!
۳۸.۲k
۲۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.