𝙱𝚕𝚘𝚘𝚍𝚢 𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍
𝙱𝚕𝚘𝚘𝚍𝚢 𝚋𝚕𝚘𝚘𝚍
𝙿𝚊𝚛𝚝𝟺
یونگی پیاده شد واصلا معنیکاراشو نمیفهمیدی ک در ماشینو باز کرد و دستتو گرفت سپردتت به راننده ی ون مشکی و راننده همراهیت کرد خودش سوار ماشین شد و رفت نشستی و چند ساعت توراه بودی به فکر اونا بودی نمیدونستی قضیه از چه قراره بردنت تو یه خونه خیلی خونه ی بزرگی بود وچندتااز خانوما همراهیت کردن تو یه سالن خیلی بزرگ رفتی تو دیدی کلی لباس و جواهراتکه همشون مشکی بودن و یچیزی پیدا نمیکردی که مشکی نباشن
+اینجا چخبره؟
خانومه. اقای یونگی گفتن یکیشونو انتخاب کنین
حوصله یدحرف زدن نداشتی و سری میخواستی این وضع تموم بشه که یکیشونو انتخاب کردی پوشیدی ارایشت کردن موهاتو درست کردن صبح شده بود و یونگی اومد تو با ی کتو شلوار مشکی دستتو گرفت بدون هیچ حرفی بردتت تو یه سالن عزاداری و یک طراح با یچنگی حرف زد لباس سنتی خریدین نمیتونستی باور کنی ک پدرو مادرت مردن بردتت خونش رفتی تو اتاق بدون هیچ حرفی گریه میکردی یونگی خیلی عادی رفتار میکرد انگار هیچی نشده میخپاستی بری سرش داد بزنی و خودتو خالی کنی و اونو مقصر بدونی ک بیهوش شدی بیدار شدی رو تخت بودی و لباسای سنتیت رو تخت بودن لباساتو پوشیدی نمیدوسنتی داره چ اتفاقی میوفته همچی یهویی بود یه نگاه به خودت کردی باورت نمیشد خودتی ک رفتی پایین یونگی تو حال بود و با گوشیش کار میکرد
_صبحانتو بخور بریم
+نمیخوامم تو چطور هنوز حالت خوبهه؟پدروو مادرمون مردنن داری خیلی بی تفاوت کاراتو میکنی؟
همینجوری داشت نگاهم میکرد.
_میخوای بیای خاکسپاری یا ن؟
+م..میام
رفتم سوار ماشین شدم چند ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم
یونگی ویو
رفتیم من نشستمو به همه تسلیت گفتم و ا.ت تا چند ساعت گریه میکرد رفتم نشستم همه درباره ی این حرف میزدن که چرا گریه نمیکنم
𝙿𝚊𝚛𝚝𝟺
یونگی پیاده شد واصلا معنیکاراشو نمیفهمیدی ک در ماشینو باز کرد و دستتو گرفت سپردتت به راننده ی ون مشکی و راننده همراهیت کرد خودش سوار ماشین شد و رفت نشستی و چند ساعت توراه بودی به فکر اونا بودی نمیدونستی قضیه از چه قراره بردنت تو یه خونه خیلی خونه ی بزرگی بود وچندتااز خانوما همراهیت کردن تو یه سالن خیلی بزرگ رفتی تو دیدی کلی لباس و جواهراتکه همشون مشکی بودن و یچیزی پیدا نمیکردی که مشکی نباشن
+اینجا چخبره؟
خانومه. اقای یونگی گفتن یکیشونو انتخاب کنین
حوصله یدحرف زدن نداشتی و سری میخواستی این وضع تموم بشه که یکیشونو انتخاب کردی پوشیدی ارایشت کردن موهاتو درست کردن صبح شده بود و یونگی اومد تو با ی کتو شلوار مشکی دستتو گرفت بدون هیچ حرفی بردتت تو یه سالن عزاداری و یک طراح با یچنگی حرف زد لباس سنتی خریدین نمیتونستی باور کنی ک پدرو مادرت مردن بردتت خونش رفتی تو اتاق بدون هیچ حرفی گریه میکردی یونگی خیلی عادی رفتار میکرد انگار هیچی نشده میخپاستی بری سرش داد بزنی و خودتو خالی کنی و اونو مقصر بدونی ک بیهوش شدی بیدار شدی رو تخت بودی و لباسای سنتیت رو تخت بودن لباساتو پوشیدی نمیدوسنتی داره چ اتفاقی میوفته همچی یهویی بود یه نگاه به خودت کردی باورت نمیشد خودتی ک رفتی پایین یونگی تو حال بود و با گوشیش کار میکرد
_صبحانتو بخور بریم
+نمیخوامم تو چطور هنوز حالت خوبهه؟پدروو مادرمون مردنن داری خیلی بی تفاوت کاراتو میکنی؟
همینجوری داشت نگاهم میکرد.
_میخوای بیای خاکسپاری یا ن؟
+م..میام
رفتم سوار ماشین شدم چند ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم
یونگی ویو
رفتیم من نشستمو به همه تسلیت گفتم و ا.ت تا چند ساعت گریه میکرد رفتم نشستم همه درباره ی این حرف میزدن که چرا گریه نمیکنم
۴.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.