داستانک شوخی
✍️شوخی
تازه از بازار برگشته بود؛ ولی خستگی پیاده روی هم سبب نشد که مثل همیشه برای همسرش ندرخشد. سریع به حمام رفت تا بوی عرق را از خودش جدا کند. دوست داشت برای همسرش همیشه مرتب و زیبا باشد. یاد حرف مادر جانش افتاد؛ تازه نامزد کرده بود و مادرجان کلاس همسر داری برایش گذاشته بود. از یاد آوری آن روز و حرفهایی که بینشان ردو بدل شده بود، لبخندی به لب آورد.
چند ماهی بود که زندگی مشترکش را با سعید شروع کرده بود.بابت داشتن همسر خوش اخلاق شاکر خدا بود. به نظر فرزانه همسرش از نظر رفتار و کردار بهترین بود. سعید در هرجایگاهی متناسب با آن جایگاه رفتار می کرد. در خیابان مردی با غیرت بود. دوست داشت همسرش وقتی چادر می پوشد کسی نگاه آلوده بهش نیاندازد و معتقد بود که اگر خودت ناموس مردم را دید زدی به سبب همان چشم چرانی دیگران هم به همسر و ناموس نگاه می کنند. اهل شوخی در کوچه و بازار با همسر نبود؛ اما در منزل رفتارش فرق می کرد. سعید همیشه پر انرژی وغیر قابل پیش بینی بود. هر روز با کارهای جدیدش او را شگفت زده می کرد؛ گاهی با شوخی هایش حرص فرزانه را درمی آورد.
غروب بود که سعید از شرکت خارج شد. به جای 🌷شاخه گل با چیز دیگری می خواست همسرش را شگفت زده کند .تصور عکس العمل فرزانه لبخند بر روی لبانش آورد و خدا می دانست چقدر فرزانه اش را🥰 دوست دارد.
زنگ در به صدا در آمد و فرزانه بالباس نو ، به دیدار و استقبال سعید شتافت. سعید با یک جهش هرچه جوهر در دست داشت را بر روی لباس فرزانه پاشید، خندید. انتظار داشت صدای خنده فرزانه را بشنود؛ اما با چهره 😡خشمگین فرزانه روبه رو شد. نمی توانست از شدت خنده خودش را نگه دارد؛ ولی فرزانه خیلی ناراحت شد ه بود، در دلش گفت : «این چه شوخی بی مزه ای بود.» راه اتاق را در پیش گرفت.
سعید دوید و مقابلش ایستاد. دستش را گرفت و بوسید. با صدای بلند گفت: «ای همسر عزیزتر از جانم، چرا ناراحت میشی؟! جوهر شوخی بیش نبود. ای عیال جان تا شما یک چای لب سوز و لب دوز برای سعید جان خسته برگشته از کارت آماده کنی و بیاوری، رنگ ها خشک میشه.» فرزانه از این همه انرژی سعید به وجد آمد.
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
تازه از بازار برگشته بود؛ ولی خستگی پیاده روی هم سبب نشد که مثل همیشه برای همسرش ندرخشد. سریع به حمام رفت تا بوی عرق را از خودش جدا کند. دوست داشت برای همسرش همیشه مرتب و زیبا باشد. یاد حرف مادر جانش افتاد؛ تازه نامزد کرده بود و مادرجان کلاس همسر داری برایش گذاشته بود. از یاد آوری آن روز و حرفهایی که بینشان ردو بدل شده بود، لبخندی به لب آورد.
چند ماهی بود که زندگی مشترکش را با سعید شروع کرده بود.بابت داشتن همسر خوش اخلاق شاکر خدا بود. به نظر فرزانه همسرش از نظر رفتار و کردار بهترین بود. سعید در هرجایگاهی متناسب با آن جایگاه رفتار می کرد. در خیابان مردی با غیرت بود. دوست داشت همسرش وقتی چادر می پوشد کسی نگاه آلوده بهش نیاندازد و معتقد بود که اگر خودت ناموس مردم را دید زدی به سبب همان چشم چرانی دیگران هم به همسر و ناموس نگاه می کنند. اهل شوخی در کوچه و بازار با همسر نبود؛ اما در منزل رفتارش فرق می کرد. سعید همیشه پر انرژی وغیر قابل پیش بینی بود. هر روز با کارهای جدیدش او را شگفت زده می کرد؛ گاهی با شوخی هایش حرص فرزانه را درمی آورد.
غروب بود که سعید از شرکت خارج شد. به جای 🌷شاخه گل با چیز دیگری می خواست همسرش را شگفت زده کند .تصور عکس العمل فرزانه لبخند بر روی لبانش آورد و خدا می دانست چقدر فرزانه اش را🥰 دوست دارد.
زنگ در به صدا در آمد و فرزانه بالباس نو ، به دیدار و استقبال سعید شتافت. سعید با یک جهش هرچه جوهر در دست داشت را بر روی لباس فرزانه پاشید، خندید. انتظار داشت صدای خنده فرزانه را بشنود؛ اما با چهره 😡خشمگین فرزانه روبه رو شد. نمی توانست از شدت خنده خودش را نگه دارد؛ ولی فرزانه خیلی ناراحت شد ه بود، در دلش گفت : «این چه شوخی بی مزه ای بود.» راه اتاق را در پیش گرفت.
سعید دوید و مقابلش ایستاد. دستش را گرفت و بوسید. با صدای بلند گفت: «ای همسر عزیزتر از جانم، چرا ناراحت میشی؟! جوهر شوخی بیش نبود. ای عیال جان تا شما یک چای لب سوز و لب دوز برای سعید جان خسته برگشته از کارت آماده کنی و بیاوری، رنگ ها خشک میشه.» فرزانه از این همه انرژی سعید به وجد آمد.
#همسرداری
#داستانک
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۱k
۰۲ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.