کوردیش فایل 1: معیشت سخت در مثلث طلایی مرز ایران، عراق، ت
کوردیش فایل 1: معیشت سخت در مثلث طلایی مرز ایران، عراق، ترکیه
من یک قاچاقچی هستم
ترانه بنی یعقوب
«از 13 سالگی قاچاق میکنم. اصلاً اینجا همه قاچاقچیاند. توی روستاهای مرزی شغل دیگری نیست، مگر آنها که باغ دارند، وگرنه بقیه قاچاقچیاند، مثل من.» محمد 26 ساله این جملات را میگوید. او و بقیه دوستانش را درخانه یک آشنای قدیمی درروستای دیزج ارومیه میبینم. دیزج از روستاهای آذربایجان غربی و از توابع سیلوانای مرگور است. به لطف صاحبخانه
5 قاچاقچی که اخیراً در کمین نیروی انتظامی افتادهاند و 10 روزی را در کوه و کمر سرگردان بودهاند، میبینم. میگویند کاش هرکس حرفهای ما را میخواند، بداند که ما چاره دیگری جز قاچاق نداریم، مجبوریم، مجبور!
جوانان دیزج هم مانند دیگرجوانان منطقه، مهمترین مشکلشان بیکاری است و نبود کار هم موجب شده جانشان را کف دستشان بگذارند و بزنند به کوه. تابستان و بهار از سمت کوههای «بز سینا»ی عراق بار سیگار، لیموترش و کفش میآورند و زمستانها هم کولبری میکنند یا قاچاقی از سمت ترکیه و کوههای «دالانپر» روسری میآورند. چند سالی هست مأموران مرزی اعلام کردهاند، هرکس را در مناطق مرزی ببینند شلیک میکنند. این نه یک هشدار که دستوری قطعی است. با این همه آنها بیمحابا بازهم به کوه و کمر میزنند.
محمد از بقیهشان بهتر فارسی حرف میزند و میشود سخنگوی گروه 5 نفرهشان، البته فقط این نیست؛ او 13 سال است که قاچاق میکند و به قول خودش باسابقهتر از بقیه است. آن طور که خودش میگوید تا حالا کلی آدم را برای قاچاق تعلیم داده. هرچند بقیه هم طی گفتوگویمان بارها تک جملاتی به حرفهای او اضافه میکنند. کردی و فارسی.
بلوز سفیدش، چهره آفتاب سوخته و دستهای لاغر و استخوانیاش را بیشتر نشان میدهد. تنها سه روز است که تجربه بازگشت از کمین و مرگ را پشت سر گذاشته: «هرکدام سه چهار اسب داشتیم، رفتیم طرف عراق بار بیاریم، دوشبی ماندیم. بار زدیم، سر مرز افتادیم توی کمین.» توی کمین افتادن، جملهای است که محمد و دوستانش بارها بر زبان میآورند، کمین نیروی انتظامی: «خیلی که خوش شانس باشی و از تیرهای مرزی جان سالم به در ببری، دستگیر میشوی و راهی زندان.»
نفس بلندی میکشد: «تقریباً توی مرز بودیم. مجبور شدیم 9 روز همون جا بمونیم. 9 روز تمام گرسنگی کشیدیم. نه میتونستیم بیایم طرف ایران نه میتونستیم بریم سمت عراق. در واقع توی مرز گیر افتاده بودیم. بعد از 10 روز وقتی دیدیم خودمون و اسبهامون داریم از گرسنگی میمیریم، دوباره زدیم به مرز. این دفعه توی کمین، اسبهامون رو زدن، خودمون فرار کردیم. از بدبختی و گرسنگی، گیاه میخوردیم. ما کردها گیاههای کوهی رو خوب میشناسیم. خانوادهمون هم اومده بودن مرز دنبالمون. نگران شده بودن؛ گوشیمون هم نمیگرفت. به مأمورا گفته بودن بچههای ما گرسنهاند اما اجازه نداده بودن. گفته بودن نه نان ببرید و نه خبر بگیرید، برگردید. خلاصه آخرش از جونمون سیر شدیم و شب راه افتادیم سمت یه جاده مرزی که باز اونجا هم افتادیم توی کمین. چند نفرمون رو گرفتن و ما فرار کردیم. توی این سفر 8میلیون ضرر کردم، دو تا قاطر داشتم و یک مادیون، هر سه تا رو گرفتن.»
محمد26ساله است و یک فرزند 2ساله دارد. تا اول راهنمایی درس خوانده: «تا حالا 7 -6 نفر از دوستام رو خودم از کوه پایین آوردم؛ یا کشته شدن یا زخمی. خیلی اوقات توی کوه همون جا که برای استراحت میشینیم، یادشون میافتم. گریه میکنم براشون. اونها هم مثل من چاره نداشتن.همیشه هم خطر کمین نیست؛ یک بار یکی از دوستام سنگ به سرش خورد تا رسوندیمش پایین مرد. گفتن از بس دیر آوردینش خون توی سرش موند.»
- اما محمد چرا؟ چرا با این همه سختی و این همه خطر، بازهم قاچاق میکنید؟ واقعاً توی این منطقه کار دیگهای برای شما نیست؟
- این منطقه، بزرگ و خوبه اما واقعاً کار نیست. مثلاً اگر کسی بخواد گاوداری و مرغدای بزنه، مجوز گرفتن به این راحتیها نیست. میگن اینجا نقطه صفر مرزیه و دورافتاده است. تنها کار، کارگری توی باغه که اون هم چند روز در ساله. الان دو ساله نرخ کارگری هم کم شده. 2سال پیش روزی 60 تومن میدادن، الان 50 هم حاضر نیستن بدن. تازه با این همه بیکاری خود خانوادهها کار رو بین خودشون تقسیم میکنن. ما باغ نداریم فقط یک تکه زمین داریم که خونه خودمونه. برای همین هیچ کار دیگهای نداریم. نه ما که دست کم 400- 300 جوان توی روستای ما همین وضعیت رو دارن.همه کارشون قاچاقه. روستاهای دیگه منطقه هم همین وضع رو دارن.»
محمد و دوستانش هر بار برای رسیدن به مرزعراق 10 ساعت پیاده روی میکنند: «ما اصلاً نمیدونیم بارها چقدر فروش میره. ما فقط کرایه اسبمون رو میگیریم. اسبی 400 تومن. 80 کیلو به هر اسب بار میزنن. ما پنج تا هر کدوم سه
من یک قاچاقچی هستم
ترانه بنی یعقوب
«از 13 سالگی قاچاق میکنم. اصلاً اینجا همه قاچاقچیاند. توی روستاهای مرزی شغل دیگری نیست، مگر آنها که باغ دارند، وگرنه بقیه قاچاقچیاند، مثل من.» محمد 26 ساله این جملات را میگوید. او و بقیه دوستانش را درخانه یک آشنای قدیمی درروستای دیزج ارومیه میبینم. دیزج از روستاهای آذربایجان غربی و از توابع سیلوانای مرگور است. به لطف صاحبخانه
5 قاچاقچی که اخیراً در کمین نیروی انتظامی افتادهاند و 10 روزی را در کوه و کمر سرگردان بودهاند، میبینم. میگویند کاش هرکس حرفهای ما را میخواند، بداند که ما چاره دیگری جز قاچاق نداریم، مجبوریم، مجبور!
جوانان دیزج هم مانند دیگرجوانان منطقه، مهمترین مشکلشان بیکاری است و نبود کار هم موجب شده جانشان را کف دستشان بگذارند و بزنند به کوه. تابستان و بهار از سمت کوههای «بز سینا»ی عراق بار سیگار، لیموترش و کفش میآورند و زمستانها هم کولبری میکنند یا قاچاقی از سمت ترکیه و کوههای «دالانپر» روسری میآورند. چند سالی هست مأموران مرزی اعلام کردهاند، هرکس را در مناطق مرزی ببینند شلیک میکنند. این نه یک هشدار که دستوری قطعی است. با این همه آنها بیمحابا بازهم به کوه و کمر میزنند.
محمد از بقیهشان بهتر فارسی حرف میزند و میشود سخنگوی گروه 5 نفرهشان، البته فقط این نیست؛ او 13 سال است که قاچاق میکند و به قول خودش باسابقهتر از بقیه است. آن طور که خودش میگوید تا حالا کلی آدم را برای قاچاق تعلیم داده. هرچند بقیه هم طی گفتوگویمان بارها تک جملاتی به حرفهای او اضافه میکنند. کردی و فارسی.
بلوز سفیدش، چهره آفتاب سوخته و دستهای لاغر و استخوانیاش را بیشتر نشان میدهد. تنها سه روز است که تجربه بازگشت از کمین و مرگ را پشت سر گذاشته: «هرکدام سه چهار اسب داشتیم، رفتیم طرف عراق بار بیاریم، دوشبی ماندیم. بار زدیم، سر مرز افتادیم توی کمین.» توی کمین افتادن، جملهای است که محمد و دوستانش بارها بر زبان میآورند، کمین نیروی انتظامی: «خیلی که خوش شانس باشی و از تیرهای مرزی جان سالم به در ببری، دستگیر میشوی و راهی زندان.»
نفس بلندی میکشد: «تقریباً توی مرز بودیم. مجبور شدیم 9 روز همون جا بمونیم. 9 روز تمام گرسنگی کشیدیم. نه میتونستیم بیایم طرف ایران نه میتونستیم بریم سمت عراق. در واقع توی مرز گیر افتاده بودیم. بعد از 10 روز وقتی دیدیم خودمون و اسبهامون داریم از گرسنگی میمیریم، دوباره زدیم به مرز. این دفعه توی کمین، اسبهامون رو زدن، خودمون فرار کردیم. از بدبختی و گرسنگی، گیاه میخوردیم. ما کردها گیاههای کوهی رو خوب میشناسیم. خانوادهمون هم اومده بودن مرز دنبالمون. نگران شده بودن؛ گوشیمون هم نمیگرفت. به مأمورا گفته بودن بچههای ما گرسنهاند اما اجازه نداده بودن. گفته بودن نه نان ببرید و نه خبر بگیرید، برگردید. خلاصه آخرش از جونمون سیر شدیم و شب راه افتادیم سمت یه جاده مرزی که باز اونجا هم افتادیم توی کمین. چند نفرمون رو گرفتن و ما فرار کردیم. توی این سفر 8میلیون ضرر کردم، دو تا قاطر داشتم و یک مادیون، هر سه تا رو گرفتن.»
محمد26ساله است و یک فرزند 2ساله دارد. تا اول راهنمایی درس خوانده: «تا حالا 7 -6 نفر از دوستام رو خودم از کوه پایین آوردم؛ یا کشته شدن یا زخمی. خیلی اوقات توی کوه همون جا که برای استراحت میشینیم، یادشون میافتم. گریه میکنم براشون. اونها هم مثل من چاره نداشتن.همیشه هم خطر کمین نیست؛ یک بار یکی از دوستام سنگ به سرش خورد تا رسوندیمش پایین مرد. گفتن از بس دیر آوردینش خون توی سرش موند.»
- اما محمد چرا؟ چرا با این همه سختی و این همه خطر، بازهم قاچاق میکنید؟ واقعاً توی این منطقه کار دیگهای برای شما نیست؟
- این منطقه، بزرگ و خوبه اما واقعاً کار نیست. مثلاً اگر کسی بخواد گاوداری و مرغدای بزنه، مجوز گرفتن به این راحتیها نیست. میگن اینجا نقطه صفر مرزیه و دورافتاده است. تنها کار، کارگری توی باغه که اون هم چند روز در ساله. الان دو ساله نرخ کارگری هم کم شده. 2سال پیش روزی 60 تومن میدادن، الان 50 هم حاضر نیستن بدن. تازه با این همه بیکاری خود خانوادهها کار رو بین خودشون تقسیم میکنن. ما باغ نداریم فقط یک تکه زمین داریم که خونه خودمونه. برای همین هیچ کار دیگهای نداریم. نه ما که دست کم 400- 300 جوان توی روستای ما همین وضعیت رو دارن.همه کارشون قاچاقه. روستاهای دیگه منطقه هم همین وضع رو دارن.»
محمد و دوستانش هر بار برای رسیدن به مرزعراق 10 ساعت پیاده روی میکنند: «ما اصلاً نمیدونیم بارها چقدر فروش میره. ما فقط کرایه اسبمون رو میگیریم. اسبی 400 تومن. 80 کیلو به هر اسب بار میزنن. ما پنج تا هر کدوم سه
۳.۱k
۰۴ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.