رمان(عشق)پارت۱۱۴
سوسن:دروغ میگی تا خودم نبینم باور نمیکنم. فرید:باشه پس خودت خواستی از زندان من آزاد شی و زجر کش شی با دیدنشون باشه میتونی آزاد باشی ولی مطمئن باش خودت برمیگردی. ...... سوسن:(رفتم جلو در خونه ی عمر یهو دیدم در باز شد قایم شدم و اون چیزی رو که نباید میدیدمو دیدم اون با ایپک ازدواج کرده بود با بعد زیادی که داشتم فقط فرار کردم). .......... فرید:میدونستم برمیگردی. سوسن:اومدم بگم که پشنهادتو قبول میکنم. فرید:فردا ازدواج میکنیم،ایپک و عمرم هستن میتونی با اینکارت عمرم زجر بدی و منم خوشحال شم. سوسن: دقیقا دیگه خسته شدم خیلی به عمر رو دادم خیلی دلمو شکست ولی بسه. «فردای روز بعد».........
- ۱.۷k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط