شاهنامه .بیژن و منیژه ۶۸
#شاهنامه #.بیژن_و_منیژه #۶۸
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی اگاه شدن برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده ، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و پرسید : تو که از ایران آمده ای از کیخسرو دلیران چه آگاهی داری ؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد . پس بر او بانگ زد : از کنارم دور شو! : ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی . پرسید که چرا چنین روزگار ت سخت است منیژه خود را شناساند و گفت : من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه میروم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم رستم منیژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد . منیژه خوردنیها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همانگونه که بود به بیژن سپرد . ؟ وگفت منیژه بازرگانی از ایران آمده است اینها را او فرستاده . بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت . از شادی چنان خنده ای کرد به او گفت : ای یار مهربان بدان که اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش رستم برای نجات من آمد ه منیژه نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید ، رستم گفت برو هیزم فراوان جمع کن . چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروزتا راهنمای من به آن چاهسار باشد. . منیژه هم چنین کرد تهمتن ویاران به کوه اتش رسیدن چون چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد ، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد
آرزو رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید و همگی به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند. رستم به بیژن گفت : تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم ولی بیژن گفت من همراهیت میکنم
افراسیاب که وضع را چنین دید از بیم جان از کاخ گریخت . آنگاه تهمتن وارد کاخ شد و ازان سو بیرون شهر سپاه ایران اماده بودن
هنگامی که رستم به لشکرگاه رسید
نخست منیژه را به ایران فرستاد سپس لشگر را اراست ازان سو سپاه تورانیان رسید وجنگ بزرگ رخ داد وایرانیان پیروز شدن.
چون خبر پیروزی رستم و آزادی بیژن به خسرو رسید به نیایش جهان آفرین ایستاد . شهر غرق در بزم سرور کرد وقتی رستم ویاران به ایران رسیدن استقبال گرمی کرد و به منیژه به خاطر وفاداریش به بیژن گنج فراوران ببخشید
@hakimtoosi
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی اگاه شدن برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت . چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده ، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و پرسید : تو که از ایران آمده ای از کیخسرو دلیران چه آگاهی داری ؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است ؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند ؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد . پس بر او بانگ زد : از کنارم دور شو! : ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی . پرسید که چرا چنین روزگار ت سخت است منیژه خود را شناساند و گفت : من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه میروم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم رستم منیژه را شناخت و دستور داد تا همه گونه خورش آوردند ، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد . منیژه خوردنیها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همانگونه که بود به بیژن سپرد . ؟ وگفت منیژه بازرگانی از ایران آمده است اینها را او فرستاده . بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد ، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت . از شادی چنان خنده ای کرد به او گفت : ای یار مهربان بدان که اندوهت بسر آمده است . آن گوهر فروش رستم برای نجات من آمد ه منیژه نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید ، رستم گفت برو هیزم فراوان جمع کن . چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروزتا راهنمای من به آن چاهسار باشد. . منیژه هم چنین کرد تهمتن ویاران به کوه اتش رسیدن چون چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد ، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد
آرزو رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید و همگی به خانه شتافتند . در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند. رستم به بیژن گفت : تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم ولی بیژن گفت من همراهیت میکنم
افراسیاب که وضع را چنین دید از بیم جان از کاخ گریخت . آنگاه تهمتن وارد کاخ شد و ازان سو بیرون شهر سپاه ایران اماده بودن
هنگامی که رستم به لشکرگاه رسید
نخست منیژه را به ایران فرستاد سپس لشگر را اراست ازان سو سپاه تورانیان رسید وجنگ بزرگ رخ داد وایرانیان پیروز شدن.
چون خبر پیروزی رستم و آزادی بیژن به خسرو رسید به نیایش جهان آفرین ایستاد . شهر غرق در بزم سرور کرد وقتی رستم ویاران به ایران رسیدن استقبال گرمی کرد و به منیژه به خاطر وفاداریش به بیژن گنج فراوران ببخشید
@hakimtoosi
۱۴.۳k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.