شاهنامه بیژن و منیژه ۶۹
#شاهنامه #بیژن_و_منیژه #۶۹
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم براه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پس پشیمان از کرده خویش اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت . گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته نزد گرگین رفت
گرگین هم داستانی ساخت و گفت در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد ، بیژن کمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند گیو آن داستان یاوه را باور نکردپس نزد خسرو شتافت وجریان را گفت ویاری خواست اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت : غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده! با مهربانی گیو را امیدوارساخت و گفت : من سواران فراوانی به جستجوی بیژن میفرستم واگر پیدا نشد، من جام جهان نما دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم هر چه سواران جستجو کردند ،ولی بیژن را پیدا نکردن پس خسرو جام جهان نما را خواست و در آن نگریست . هفت کشور و سپهر، . خسرو را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان ، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین ، پرستاریش میکند . شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند زندان می بینم باید چاره ای برای رهائیش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست .
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و اورا فراخواند
. رستمنزد شاه رسید
کیخسرو به رستم گفت : باید در کار شتاب کرد . پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم . رستم پاسخ داد : این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست . راه کار آنست که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم . پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران ، را برگزید ، صد شتر را بار بست و سپیده دم با براه افتاد .
چون کاروان به مرز توران رسید ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و خود با هفت یل ،جامه بازرگانان پوشیدند . شترهای بار کرده را برداشته تا به شهر ختن رسیدند .از قضا را ، پیران از نخجیر باز می گشت ، چون تهمتن او را در راه دید و نزد پیران رفت . پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید : کیستی و از کجا میائی ؟ رستم گفت : بازرگانم و از ایران آمده ام . سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود . پیران وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا به خانه اش فرود آید . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر ، نزد کاروان منزل گیرد .
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم براه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پس پشیمان از کرده خویش اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت . گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته نزد گرگین رفت
گرگین هم داستانی ساخت و گفت در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد ، بیژن کمند بر گردنش انداخت ، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند گیو آن داستان یاوه را باور نکردپس نزد خسرو شتافت وجریان را گفت ویاری خواست اکنون به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت : غم مخور و زاری مکن و امیدت را ازدست مده! با مهربانی گیو را امیدوارساخت و گفت : من سواران فراوانی به جستجوی بیژن میفرستم واگر پیدا نشد، من جام جهان نما دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم هر چه سواران جستجو کردند ،ولی بیژن را پیدا نکردن پس خسرو جام جهان نما را خواست و در آن نگریست . هفت کشور و سپهر، . خسرو را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان ، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین ، پرستاریش میکند . شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند زندان می بینم باید چاره ای برای رهائیش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست .
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و اورا فراخواند
. رستمنزد شاه رسید
کیخسرو به رستم گفت : باید در کار شتاب کرد . پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم . رستم پاسخ داد : این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست . راه کار آنست که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم . پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران ، را برگزید ، صد شتر را بار بست و سپیده دم با براه افتاد .
چون کاروان به مرز توران رسید ، رستم سپاه را در مرز گذاشت و خود با هفت یل ،جامه بازرگانان پوشیدند . شترهای بار کرده را برداشته تا به شهر ختن رسیدند .از قضا را ، پیران از نخجیر باز می گشت ، چون تهمتن او را در راه دید و نزد پیران رفت . پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید : کیستی و از کجا میائی ؟ رستم گفت : بازرگانم و از ایران آمده ام . سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود . پیران وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا به خانه اش فرود آید . رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر ، نزد کاروان منزل گیرد .
۱۱.۶k
۱۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.