•●💚🌼🐚✨●•
•●💚🌼🐚✨●•
نمی دانم . . .
پرتوهایِ آفتاب گرم و ملایم بر روزنه هایِ برگ هایِ خرم و شاداب درختان تازه از خواب بیدار شده می تابید . . .
خاک خیس باران بود و آذرخش هایِ شبِ قبل باعث روییدن قارچ هایِ سفید و رنگین شده بود . . .
آب برایِ استقبال پا قدمیِ او پر جوش و خروش و با اندکی سردی و تکبر می خروشید و می خروشید . . .
هوایِ گرگ و میشی جنگل باران خورده را در بر گرفته بود و همچو روحی در میان نیلوفر ها پرسه می زد . . .
نسیم گیاهان و گل هارا خنک می کرد و با آنها بحث و جدلی گرم و صمیمیانه راه انداخته بود . . .
پروانه هایی با بال هایی سفید و سنجاقک هایی با بال هایِ بلورین با شادمانی و نشاط دورِ برکه کوچک برایِ رز هایِ رنگین دلبری می کردند . . .
نزدیک غروب بود و طیفی از رنگ هایِ مختلف زرد،نارنجی،بنفش و...آسمان را آراسته کرده بود . . .
خورشید کم کم خود را آماده رفتن کرده بود تا چشم هایش را ببند و به خوابی کوته رود . . .
ماه به آرامی از پشت ابر ها کنار می رفت و بر فراز کوهستان قوی و درخشان نمایان می شد . . .
ستاره ها اندک اندک خجل گشتند و از پشت کوه و دره ها بالا می آمدند و رنگ ها می باختند . . .
دشت ها و بوستان ها چشم انتظار و دلتنگِ بهار بودند تا بلافاصله رسیدنش آن را در آغوش تنگ و تهی دستِ خود گیرند . . .
این رویایِ زیبا روح و جسم اورا هم نیز فرا گرفته بود . . .
تابش نورِ خورشید نیز بر رویِ زلف هایش آن هارا همانند خوشه هایِ گندم طلایی فروزان آراسته کرده بود . . .
همان تابش باعث همرفت و گرد شدن مردمک هایِ چشمان کاکائویِ تلخ آن شده بود که هر انسانی را در چاه چشم هایِ تلخش غرق می ساخت . . .
رایحهیِ زنبق ها تن اورا محاصره کرده بودند و اینگونه بویِ بهشتی او از دور دست به مشام می رسید . . .
از عسل شیرینی که گوشهِ لبش مانده بود مطمئن شدم که قطعا خداوند بهترین نعمت و موهبتِ خود را مستقیم از بهشت به من اعطا کرده است . . .
گرفتنِ دست هایش از هر ابریشم و پرِ قو ای نرم و لطیف تر و از هر ستاره و ساین شاینی گرم تر و دلپذیر تر بود . . .
بگذار تا ابد گم و نهان و پنهان در این رویا مدهوش و بیهوش گردم . . .
_رویایِ سبز و سفید
نمی دانم . . .
پرتوهایِ آفتاب گرم و ملایم بر روزنه هایِ برگ هایِ خرم و شاداب درختان تازه از خواب بیدار شده می تابید . . .
خاک خیس باران بود و آذرخش هایِ شبِ قبل باعث روییدن قارچ هایِ سفید و رنگین شده بود . . .
آب برایِ استقبال پا قدمیِ او پر جوش و خروش و با اندکی سردی و تکبر می خروشید و می خروشید . . .
هوایِ گرگ و میشی جنگل باران خورده را در بر گرفته بود و همچو روحی در میان نیلوفر ها پرسه می زد . . .
نسیم گیاهان و گل هارا خنک می کرد و با آنها بحث و جدلی گرم و صمیمیانه راه انداخته بود . . .
پروانه هایی با بال هایی سفید و سنجاقک هایی با بال هایِ بلورین با شادمانی و نشاط دورِ برکه کوچک برایِ رز هایِ رنگین دلبری می کردند . . .
نزدیک غروب بود و طیفی از رنگ هایِ مختلف زرد،نارنجی،بنفش و...آسمان را آراسته کرده بود . . .
خورشید کم کم خود را آماده رفتن کرده بود تا چشم هایش را ببند و به خوابی کوته رود . . .
ماه به آرامی از پشت ابر ها کنار می رفت و بر فراز کوهستان قوی و درخشان نمایان می شد . . .
ستاره ها اندک اندک خجل گشتند و از پشت کوه و دره ها بالا می آمدند و رنگ ها می باختند . . .
دشت ها و بوستان ها چشم انتظار و دلتنگِ بهار بودند تا بلافاصله رسیدنش آن را در آغوش تنگ و تهی دستِ خود گیرند . . .
این رویایِ زیبا روح و جسم اورا هم نیز فرا گرفته بود . . .
تابش نورِ خورشید نیز بر رویِ زلف هایش آن هارا همانند خوشه هایِ گندم طلایی فروزان آراسته کرده بود . . .
همان تابش باعث همرفت و گرد شدن مردمک هایِ چشمان کاکائویِ تلخ آن شده بود که هر انسانی را در چاه چشم هایِ تلخش غرق می ساخت . . .
رایحهیِ زنبق ها تن اورا محاصره کرده بودند و اینگونه بویِ بهشتی او از دور دست به مشام می رسید . . .
از عسل شیرینی که گوشهِ لبش مانده بود مطمئن شدم که قطعا خداوند بهترین نعمت و موهبتِ خود را مستقیم از بهشت به من اعطا کرده است . . .
گرفتنِ دست هایش از هر ابریشم و پرِ قو ای نرم و لطیف تر و از هر ستاره و ساین شاینی گرم تر و دلپذیر تر بود . . .
بگذار تا ابد گم و نهان و پنهان در این رویا مدهوش و بیهوش گردم . . .
_رویایِ سبز و سفید
۸.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.