گمشده پارت 11
گمشده پارت 11
یونگی:مدرسه تموم شد منم نا نامی رفتم خونه
ی:نامی!؟ات چش بود خوبه؟
ن:نمیدونم یونگی نمیدونم فقط دعا کن خوب باشه حالش
یونگب:بـ..باشه
عمارت:
یونگی:رفتم و سریع دفترچه ات رو باز کردم و......
صفحه ی اول=
-کیم ات
-اینجا خواب ها و بهتر بگم کابوسام رو نقاشی میکنم
-و اتفاقاتی که برام افتاده رو به صورت داستان و با شخصیت های خیالی مینویسم
صفحه ی دوم=
دخترک بعد یه دعوا و بحث حسابی با بزرگترین دشمنش لی فیلیکس به اتاقش رقت و در رو قفل کرد اره لی فیلیکس ،یکی از بزرگ ترین مافیاهای جهان، دخترک تمام خشم و عصبانیتی که داشت توی مشتش جمع کرد و به ایینه ی توی اتاقش کوبوند
اشکش در نمیومد و دست خودش نبود پس شروع کرد و با تیکه های همون ایینه دستاش رو زخمی کرد....اون دختر به خودش اعتماد داشت و میدونست هر چقدر هم که سیگار بکشه بازم معتادش نمیشه پس شروع کرد و یه نخ سیگار رو روشن کرد....ولی اون یه نخ انقدر زیاد شد تا به دو بسته رسید...اون دختر با وجود بیماری قلبیش اینکارو کرد ولی اون چیزی برای از دست دادن نداشت...خوانوادش که ایران بودن و بخاطر اینکه اون وقتی فقط13سالش بود با پسر عموش ازدواج نکرد اونو از خودشور روندن...دوستاشم که...فقط یه نفر اونو واقعا دوست داره...سوگند...بقیشون فیکن....ولی اونم ات رو بعد چند وقت فراموش میکنه....کسی هم نیود که عاشقش باشه...پس دیگه چی میمونه؟...گردن و دستای ات پر از خون بود....بوی خون و سیگار اتاق رو پر کرده بود و ترکیب لذت بخشی رو براش به وجود اورده بود....
توی همون حال گوشیش زنگ خورد.....ولی دخترک حتی حس اینو که مخاطب رو ببینه نداشت پس بدون نگاه کردن به صفحه ی گوشی جواب داد
ات:بله؟
فیلیکس:ا..ات ببین من...من اشتباه کردم خب؟نباید اونطوری رفتار میکردم باشه؟قطع نکن و فقط گوش کن....یه نفر اون عکسا رو با فتوشاپ درست کرده بود و به من داده بود....ببخشید باشه؟
ات:باشه خدافظ
فیلیکس:ات من میشناسمت وقتی اینطوری حرف میزنی ینی هنوز دلخوری ازم
ات:اگه میشناختی منو میفهمیدی وقتی اینطوری حرف میزنم ینی حوصله ندارم و اگه رو مخم بری مبزنم فوش کِشِت میکنم خدافط
فیلیکس خدافظ..
ادامه دارد.....
یونگی:مدرسه تموم شد منم نا نامی رفتم خونه
ی:نامی!؟ات چش بود خوبه؟
ن:نمیدونم یونگی نمیدونم فقط دعا کن خوب باشه حالش
یونگب:بـ..باشه
عمارت:
یونگی:رفتم و سریع دفترچه ات رو باز کردم و......
صفحه ی اول=
-کیم ات
-اینجا خواب ها و بهتر بگم کابوسام رو نقاشی میکنم
-و اتفاقاتی که برام افتاده رو به صورت داستان و با شخصیت های خیالی مینویسم
صفحه ی دوم=
دخترک بعد یه دعوا و بحث حسابی با بزرگترین دشمنش لی فیلیکس به اتاقش رقت و در رو قفل کرد اره لی فیلیکس ،یکی از بزرگ ترین مافیاهای جهان، دخترک تمام خشم و عصبانیتی که داشت توی مشتش جمع کرد و به ایینه ی توی اتاقش کوبوند
اشکش در نمیومد و دست خودش نبود پس شروع کرد و با تیکه های همون ایینه دستاش رو زخمی کرد....اون دختر به خودش اعتماد داشت و میدونست هر چقدر هم که سیگار بکشه بازم معتادش نمیشه پس شروع کرد و یه نخ سیگار رو روشن کرد....ولی اون یه نخ انقدر زیاد شد تا به دو بسته رسید...اون دختر با وجود بیماری قلبیش اینکارو کرد ولی اون چیزی برای از دست دادن نداشت...خوانوادش که ایران بودن و بخاطر اینکه اون وقتی فقط13سالش بود با پسر عموش ازدواج نکرد اونو از خودشور روندن...دوستاشم که...فقط یه نفر اونو واقعا دوست داره...سوگند...بقیشون فیکن....ولی اونم ات رو بعد چند وقت فراموش میکنه....کسی هم نیود که عاشقش باشه...پس دیگه چی میمونه؟...گردن و دستای ات پر از خون بود....بوی خون و سیگار اتاق رو پر کرده بود و ترکیب لذت بخشی رو براش به وجود اورده بود....
توی همون حال گوشیش زنگ خورد.....ولی دخترک حتی حس اینو که مخاطب رو ببینه نداشت پس بدون نگاه کردن به صفحه ی گوشی جواب داد
ات:بله؟
فیلیکس:ا..ات ببین من...من اشتباه کردم خب؟نباید اونطوری رفتار میکردم باشه؟قطع نکن و فقط گوش کن....یه نفر اون عکسا رو با فتوشاپ درست کرده بود و به من داده بود....ببخشید باشه؟
ات:باشه خدافظ
فیلیکس:ات من میشناسمت وقتی اینطوری حرف میزنی ینی هنوز دلخوری ازم
ات:اگه میشناختی منو میفهمیدی وقتی اینطوری حرف میزنم ینی حوصله ندارم و اگه رو مخم بری مبزنم فوش کِشِت میکنم خدافط
فیلیکس خدافظ..
ادامه دارد.....
۶.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.