پارت 131
#پارت_131
با دست به نزدیک ترین صندلی کنار خودش اشاره کرد با بردیا نشستیم که گفت:
_ درواقع از دخترای خودتون که به عنوان برده فرستادین خریدم اما یه قدمم پیش قدم نمیشه تعریف دخترای باکره ای که چندبار فرستاده بودید شنیده بودم و خریدمش اما پا نمیده که نمیده!!
تو دلم کثافتی نثارش کردم و زمزمه کردم:
_ بردیا بهش رسیدگی میکنه اگه قانع نشد یکی دیگه رو براتون میفرستیم ...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ فکر نمیکنم هر دختری مثل اون بتونه جذبم کنه ...
نیش خند بردیا کلافم کرد
افسار بحثو بدست گرفتم و گفتم:
_به هرحال از بحثمون دور نشیم ... میخوام برای هفته دیگه برگردم ایران ...
امیدوارم جنسایی که خواستیم رو تا اون موقع ببینم ...
شیخ که حسابی هول شده بود دست هایش را بی هدف در هوا تکان داد و گفت:
_ چه عجله ایه پسر من دوست دارم بیشتر بمونی ...
قبل از اینکه حرف بزنم دستشو بالا اورد و گفت:
_ الان نگو نه ... نظرتو بعد از مهمونی پس فردا بهم بگو برای موندن یا رفتن ...
با اینکه چیزی نمیتونست برای موندن نظرمو عوض کنه بی حرف سر تکان دادم و از جا بلند شدم ...
با همون اخم که بین ابرو هام پیوند خورده بود گفتم:
_ ببخشید من و بردیا به استراحت نیاز داریم موقع شام میبینمتون ...
شیخ و بقیه برامون بلند شدن همراه بردیا به سمت عمارت سفید و طلایی شیخ حرکت کردیم بردیا با غر غر گفت:
_ حالمو بهم میزنه یه جوری از اون دختر حرف میزنه انگار جز مال و اموالشه کثافته بی ناموس...
دستمو بی خیال توی جیب شلوار سفید و نخیم فرو بردم و به سمتم پله های ورودی رفتم که متوجه دختر روی لبه های پنجره طبقه دوم شدم پشت به ما ایستاده بود ...
ناگهان فریاد زد:
_ جلو نیایید وگرنه خودمو پرت میکنم پایین ...
با صدای بردیا بیشتر کنجکاو شدم به سمتش برم و ببینمش :
_ این دختر همونی نیست که شیخ میگفت !؟
#پارت_132
صدای دختر حسابی خش دار بود و چثه نحیفی داشت ...
قبل از اینکه بتونه کاری کنه یکی از بادیگارد ها دستشو به سمتش دراز کرد و محکم مچش رو در دست گرفت
فریاد پر از ناله دختر فضای باغ رو پر کرد:
_ خــــدا منو بکش ...!!
سپس پنجره بسته شد .
بردیا که مشخص بود تحت تاثیر صحنه مقابلش قرار گرفته گفت:
_ دلم براش میسوزه!
بیخیال دستم رو داخل موهام کشیدم و همه رو روبه بالا هدایت کردم ...
_نسوزه ... همه دخترایی که از گروه فریبا فرستاده میشن با خواست خودشون خواستن از ایران خارج شن ...
_یه حسی بهم میگه این یکی فرق داره...
نفسم رو کلافه فوت کردم و رو به بردیا گفتم:
_ فقط روی کارمون تمرکز کن بردیا چیزی تا رسیدن به اون مدرک لعنتی نمونده ...
پوف کلافه ای کشید و زیرلب باشه ای زمزمه کرد ...
***
شیر ابو بستم و حوله سفید و طلایی رو دور کمرم بستم ...
شاید دوش گرفتن این موقع شب دیوانگی باشه اما تنها چیزیه که التهاب درونمو کم میکنه همین قطرات سرد ابه ...
خوابی که دیدم بدجور کلافم کرده ...
نگاه .. کنارم نشسته بود اشک میریخت و ازم کمک میخواست ...
دستمو روی موهای ابریشمیش کشیدم قرص صورتشو بین دستام گرفتم که اتیش دورتادورمونو گرفت...
سوخت جلوی چشمام ....
باز هم قلب بی قرارم دیوانه وار به سوزش افتاد ....
تیشرت و شلوار نخی و گشادی تن کردم و از اتاق بیرون رفتم
مسیر اشپزخانه رو در پیش گرفتم دختر ظریفی دیده میشد کمی که نزدیک شدم متوجه حضورم شد و از لرزش بدنش متوجه شدم ترسیده ...
با ترس چرخید که ....
#پارت_133
چهره اش زیر نور کمرنگ ماه که داخل اشپزخانه میتابید مشخص شد ....
با دیدنم نفس رو فوت کرد و زمزمه وار گفت:
_خدارو شکر
کنجکاو نبودم اما با زمزمه فارسیش دستامو از پشت در هم قفل کردم و ازش پرسیدم :
_داشتی چیکار میکردی!؟
چشماشو چرخوند ...
معلوم بود داره فکر میکنه دو قدم به سمتش برداشتم و بدون هیچ نرمشی توی صداملب زدم:
_حتی فکرشم نکن با دروغ سرمو شیره بمالی ...
از ترس بدنش به لرز افتاد دستاشو درهم تنید و با تته پته گفت:
_بخدا هیچی ...
داشتم برا خانوم کوچیک غذا میبردم اقا ...
چشمامو روی هم فشردم و دستی به ته ریشم کشیدم :
_گفتم دروغ نگو ....
این موقع شب ...
_بخدا راست میگم اقا ، موسی خان برای اینکه ایشونو تنبیه کنه ازمون خواسته تا هفته دیگه به خانوم کوچیک غذا ندیم ...!!
_پس چرا بهش غذا میدی!؟
_بخدا خانوم کوچیک گناه داره ، خیلی پاکه ...
از وقتی ام از ایران اوردنش چیز خواصی نمیخوره میترسم بلایی سرش بیاد ....
توروخدا به موسی خان نگید براش غذا بردم هم من میکشه هم خانوم کوچیکو اذیت میکنه ...
پر چونگیش کلافه و خستم کرد...
از طرفی من با موسی راجب مسائل شخصیش حرف نمیزدم ... تنها چیزی که مهم بود هدفم بود ...
لیوان ابی برای خودم ریختم و یک ضرب ان را نوشیدم
با دست به نزدیک ترین صندلی کنار خودش اشاره کرد با بردیا نشستیم که گفت:
_ درواقع از دخترای خودتون که به عنوان برده فرستادین خریدم اما یه قدمم پیش قدم نمیشه تعریف دخترای باکره ای که چندبار فرستاده بودید شنیده بودم و خریدمش اما پا نمیده که نمیده!!
تو دلم کثافتی نثارش کردم و زمزمه کردم:
_ بردیا بهش رسیدگی میکنه اگه قانع نشد یکی دیگه رو براتون میفرستیم ...
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ فکر نمیکنم هر دختری مثل اون بتونه جذبم کنه ...
نیش خند بردیا کلافم کرد
افسار بحثو بدست گرفتم و گفتم:
_به هرحال از بحثمون دور نشیم ... میخوام برای هفته دیگه برگردم ایران ...
امیدوارم جنسایی که خواستیم رو تا اون موقع ببینم ...
شیخ که حسابی هول شده بود دست هایش را بی هدف در هوا تکان داد و گفت:
_ چه عجله ایه پسر من دوست دارم بیشتر بمونی ...
قبل از اینکه حرف بزنم دستشو بالا اورد و گفت:
_ الان نگو نه ... نظرتو بعد از مهمونی پس فردا بهم بگو برای موندن یا رفتن ...
با اینکه چیزی نمیتونست برای موندن نظرمو عوض کنه بی حرف سر تکان دادم و از جا بلند شدم ...
با همون اخم که بین ابرو هام پیوند خورده بود گفتم:
_ ببخشید من و بردیا به استراحت نیاز داریم موقع شام میبینمتون ...
شیخ و بقیه برامون بلند شدن همراه بردیا به سمت عمارت سفید و طلایی شیخ حرکت کردیم بردیا با غر غر گفت:
_ حالمو بهم میزنه یه جوری از اون دختر حرف میزنه انگار جز مال و اموالشه کثافته بی ناموس...
دستمو بی خیال توی جیب شلوار سفید و نخیم فرو بردم و به سمتم پله های ورودی رفتم که متوجه دختر روی لبه های پنجره طبقه دوم شدم پشت به ما ایستاده بود ...
ناگهان فریاد زد:
_ جلو نیایید وگرنه خودمو پرت میکنم پایین ...
با صدای بردیا بیشتر کنجکاو شدم به سمتش برم و ببینمش :
_ این دختر همونی نیست که شیخ میگفت !؟
#پارت_132
صدای دختر حسابی خش دار بود و چثه نحیفی داشت ...
قبل از اینکه بتونه کاری کنه یکی از بادیگارد ها دستشو به سمتش دراز کرد و محکم مچش رو در دست گرفت
فریاد پر از ناله دختر فضای باغ رو پر کرد:
_ خــــدا منو بکش ...!!
سپس پنجره بسته شد .
بردیا که مشخص بود تحت تاثیر صحنه مقابلش قرار گرفته گفت:
_ دلم براش میسوزه!
بیخیال دستم رو داخل موهام کشیدم و همه رو روبه بالا هدایت کردم ...
_نسوزه ... همه دخترایی که از گروه فریبا فرستاده میشن با خواست خودشون خواستن از ایران خارج شن ...
_یه حسی بهم میگه این یکی فرق داره...
نفسم رو کلافه فوت کردم و رو به بردیا گفتم:
_ فقط روی کارمون تمرکز کن بردیا چیزی تا رسیدن به اون مدرک لعنتی نمونده ...
پوف کلافه ای کشید و زیرلب باشه ای زمزمه کرد ...
***
شیر ابو بستم و حوله سفید و طلایی رو دور کمرم بستم ...
شاید دوش گرفتن این موقع شب دیوانگی باشه اما تنها چیزیه که التهاب درونمو کم میکنه همین قطرات سرد ابه ...
خوابی که دیدم بدجور کلافم کرده ...
نگاه .. کنارم نشسته بود اشک میریخت و ازم کمک میخواست ...
دستمو روی موهای ابریشمیش کشیدم قرص صورتشو بین دستام گرفتم که اتیش دورتادورمونو گرفت...
سوخت جلوی چشمام ....
باز هم قلب بی قرارم دیوانه وار به سوزش افتاد ....
تیشرت و شلوار نخی و گشادی تن کردم و از اتاق بیرون رفتم
مسیر اشپزخانه رو در پیش گرفتم دختر ظریفی دیده میشد کمی که نزدیک شدم متوجه حضورم شد و از لرزش بدنش متوجه شدم ترسیده ...
با ترس چرخید که ....
#پارت_133
چهره اش زیر نور کمرنگ ماه که داخل اشپزخانه میتابید مشخص شد ....
با دیدنم نفس رو فوت کرد و زمزمه وار گفت:
_خدارو شکر
کنجکاو نبودم اما با زمزمه فارسیش دستامو از پشت در هم قفل کردم و ازش پرسیدم :
_داشتی چیکار میکردی!؟
چشماشو چرخوند ...
معلوم بود داره فکر میکنه دو قدم به سمتش برداشتم و بدون هیچ نرمشی توی صداملب زدم:
_حتی فکرشم نکن با دروغ سرمو شیره بمالی ...
از ترس بدنش به لرز افتاد دستاشو درهم تنید و با تته پته گفت:
_بخدا هیچی ...
داشتم برا خانوم کوچیک غذا میبردم اقا ...
چشمامو روی هم فشردم و دستی به ته ریشم کشیدم :
_گفتم دروغ نگو ....
این موقع شب ...
_بخدا راست میگم اقا ، موسی خان برای اینکه ایشونو تنبیه کنه ازمون خواسته تا هفته دیگه به خانوم کوچیک غذا ندیم ...!!
_پس چرا بهش غذا میدی!؟
_بخدا خانوم کوچیک گناه داره ، خیلی پاکه ...
از وقتی ام از ایران اوردنش چیز خواصی نمیخوره میترسم بلایی سرش بیاد ....
توروخدا به موسی خان نگید براش غذا بردم هم من میکشه هم خانوم کوچیکو اذیت میکنه ...
پر چونگیش کلافه و خستم کرد...
از طرفی من با موسی راجب مسائل شخصیش حرف نمیزدم ... تنها چیزی که مهم بود هدفم بود ...
لیوان ابی برای خودم ریختم و یک ضرب ان را نوشیدم
۲۴.۲k
۱۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.