داستانک؛ ️منفی بافی
✍️منفی بافی
🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر میکرد، خودش را میدید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله میزند.از خودش و آیندهاش ترسید، از شوهرش هم.
🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ میزند و شوهرش با خوش و بش جوابش را میدهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت.
🌺در فکر و خیال زن، جنازهی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازهی همسرش میگشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد.
🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجرهی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است.
🌸به محض اینکه جواب سلام مجید را شنید، شروع کرد. میخواست از حال بدش بگوید اما ناخودآگاه، لحنش تند شد:«می شه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتید؟ یک ساعت و ربع گذشته، گوشی خاموش و مثل همیشه بیخبر. البته حق داری هیچ وقت من برات مهم نبودم. لااقل وقتی گوشیت خاموشه یک خبری بده یه درصد احتمال بده من هم نگران بشم... .»
🍃وقتی ساکت شد، مجید موهای مجعدش را با دست به سمت چپ خواباند و کلافه، کاپشن را روی جالباسی پرت کرد .
🌺 بدون آنکه به چشمان سرمه کشیدهی فرشته یا حتی گاز و غذای روی آن نگاهی کند، گفت:«عزیزم اول بذار من توضیح بدم بعد هر چی دلت خواست بگو. یکی از ماشینا مریض بدحال داشت. به گمانم بچه اش تو ماشین به دنیا اومده بود. ترافیک اتوبان همت، بند نمی اومد. دقیقا از وقتی، با هم حرف زدیم، توی ماشین نشستم و چون فندک ماشین خراب بود، نتونستم گوشیم رو شارژ کنم. تو اتوبانم نمی شد با گوشی کسی زنگ بزنم.حالام در خدمت شمام و عذر خواهم که دیر شد.»
🍃فرشته خجالت کشید؛ چون فکر اینجای قصه را نکرده بود، گفت:«من رو باش. هزار جور فکر کردم.»
🌸مجید به چشمان خستهی فرشته خیره شد و گفت:«عزیزم! چند بار بگم این فکرای بدت و نگرانیای بیش از حدت، مریضت میکنه. باید کنارشون بذاری. حالا ناهار رو بیار که بوش مستم کرد.»
🍃فرشته استغفراللهی گفت، به سجدهی شکر رفت و تصمیم گرفت هرچه زودتر به منفی بافی هایش پایان بدهد.
#داستان
#همسرداری
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸فرشته داشت با خودش به سالهای بعد فکر میکرد، خودش را میدید که سی سال بعد ازدواج، هنوز دارد با شوهرش، بر سر مشکلات امروز، سر و کله میزند.از خودش و آیندهاش ترسید، از شوهرش هم.
🍃یک لحظه تصویر زن بی قید و بند فامیل از ذهنش گذشت که به شوهرش زنگ میزند و شوهرش با خوش و بش جوابش را میدهد. بعد تصویر یک تصادف وحشتناک و مراسم ختم شوهرش، جای آن را گرفت.
🌺در فکر و خیال زن، جنازهی مرد سوخته بود و زن در پزشکی قانونی، دنبال کشوی جنازهی همسرش میگشت. لحظه ای بعد آویز طلایی دم در صدای جرینگی داد و مجید با قامت چهارشانه و ریش های کم پشت بورش، در چهارچوب در ظاهر شد.
🍃فرشته سلام کرد و نگاهی به ساعت انداخت . تازه فهمید یک ساعت است که روی مبل کنار پنجرهی کوتاه آشپزخانه، لم داده و مشغول فکر است.
🌸به محض اینکه جواب سلام مجید را شنید، شروع کرد. میخواست از حال بدش بگوید اما ناخودآگاه، لحنش تند شد:«می شه بفرمایید تا الان کجا تشریف داشتید؟ یک ساعت و ربع گذشته، گوشی خاموش و مثل همیشه بیخبر. البته حق داری هیچ وقت من برات مهم نبودم. لااقل وقتی گوشیت خاموشه یک خبری بده یه درصد احتمال بده من هم نگران بشم... .»
🍃وقتی ساکت شد، مجید موهای مجعدش را با دست به سمت چپ خواباند و کلافه، کاپشن را روی جالباسی پرت کرد .
🌺 بدون آنکه به چشمان سرمه کشیدهی فرشته یا حتی گاز و غذای روی آن نگاهی کند، گفت:«عزیزم اول بذار من توضیح بدم بعد هر چی دلت خواست بگو. یکی از ماشینا مریض بدحال داشت. به گمانم بچه اش تو ماشین به دنیا اومده بود. ترافیک اتوبان همت، بند نمی اومد. دقیقا از وقتی، با هم حرف زدیم، توی ماشین نشستم و چون فندک ماشین خراب بود، نتونستم گوشیم رو شارژ کنم. تو اتوبانم نمی شد با گوشی کسی زنگ بزنم.حالام در خدمت شمام و عذر خواهم که دیر شد.»
🍃فرشته خجالت کشید؛ چون فکر اینجای قصه را نکرده بود، گفت:«من رو باش. هزار جور فکر کردم.»
🌸مجید به چشمان خستهی فرشته خیره شد و گفت:«عزیزم! چند بار بگم این فکرای بدت و نگرانیای بیش از حدت، مریضت میکنه. باید کنارشون بذاری. حالا ناهار رو بیار که بوش مستم کرد.»
🍃فرشته استغفراللهی گفت، به سجدهی شکر رفت و تصمیم گرفت هرچه زودتر به منفی بافی هایش پایان بدهد.
#داستان
#همسرداری
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.