پسر کوچولو گفت گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد پیرمرد

پسر کوچولو گفت: "گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد". پیرمرد بیچاره گفت: "از دست من هم می افتد". پسر کوچولو آهسته گفت:"من گاهی شلوارم را خیس می کنم." پیرمرد خندید و گفت:"من هم همینطور." پسر کوچولو گفت: "من اغلب گریه می کنم". پیرمرد سر تکان داد: "من هم همین طور". پسر کوچولو گفت: " از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند". و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: "می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم."

شل سیلور استاین
دیدگاه ها (۱)

‍ آنقدر دوستت دارمکه هر چه بخواهی همان را بخواهماگر بروی شاد...

برای موفقیت باید خوشبینی،اعتماد به نفس، اراده ی نامحدود، تصم...

برای بردن ایمان من؛ لبخند هم کافی‌ستهمین یک شعلهآتش می‌زند ا...

دیروزو فراموش کن، چون اونم با تو همین کار رو کرده!به خاطر فر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط