پسر کوچولو گفت: "گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد". پیرمرد
پسر کوچولو گفت: "گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد". پیرمرد بیچاره گفت: "از دست من هم می افتد". پسر کوچولو آهسته گفت:"من گاهی شلوارم را خیس می کنم." پیرمرد خندید و گفت:"من هم همینطور." پسر کوچولو گفت: "من اغلب گریه می کنم". پیرمرد سر تکان داد: "من هم همین طور". پسر کوچولو گفت: " از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند". و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: "می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم."
شل سیلور استاین
شل سیلور استاین
۳۷۲
۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.