@M ARA NOVEL
@M_ARA_NOVEL
#رمان_پیدا_نیست
#نویسنده_م_آرا
#بخشی_از_پست_یک
🍂 🍃 🍂
- "هوا خیلی سرده...."
-" کم کم می رِسَن...یکم صبر کن... "
-" کاش بهشون نمی گفتی، به خدا دلم راضی نمی شه ، روم نمی شه تو چشماشون نگاه کنم..."
لب می زنم :" هی...س ، به هیچی فکر نکن . "
اشک دیگری از آن یکی چشمش می چکد:" چه طوری بهشون می گی؟ "
هوا را محکم بیرون می فرستم، بخار بازدمم مثل ابر روی صورتش می نشیند و محو می شود ، مه های دهان ساز و کوچک. می پرسم: " اتوبوسشون دیر نکرده؟"
با التماس می گوید: "کاش زود تر برسن... یخ بستم . "
-" دِنا؟"
دست ها و سینه ام در آغوش گرفتنش را می خواهند ، نه دست در جیب فرو بردن. نگذاشت او را به بهانه ی سرما در آغوش گیرم اما از این جایی که ایستاده ام تا او ده سانتی متر هم نمی شود. کمی خمیده می شوم و هم قد با او.
-"جانم؟ "
ملیح می خندد و می گوید: "جونت سلامت ... فکر نمی کنی دیر کردن؟"
دستم را از جیب بیرون می کشم و ساعت مچی را طوری بالا می آورم که او هم ببیند.
-" یه ربع ساعت مونده تا برسن ..."
به صورتش ، به تمام حالاتش ، به تمام واکنش های طبیعی و عاطفی صورتش خیره می شوم و می پرسم :" مطمئنی همینو می خواسی بپرسی؟ "
چشم هایش به آسمان دوخته می شود ، سرش را کمی متمایل به آسمان می گیرد و می گوید :" چرا این جوری نِگام می کنی؟ "
لبخندم را می خورم و می گویم :" #پیدا _نیس؟! "
لب هایش برای گفتن چیزی تکان می خورند اما چیز دیگری می گویند.
-" وقتی اومدن چی می گی؟ "
ماه کاملا درون پنبه ای سیاه فرو رفته.
-" حقیقت رو ... "
می پرسد : " و حقیقت چیه ؟ "
نگاهم مشتاق تر صورتش را صید می کند ، مثل مسخ شده ها می گویم:" #پیدا_نیس؟ "
لبخند و بازدمش هم زمان بیرون می پرند و ابر می شوند.
-" اگه مخالفت کردن چی ؟ "
مصمم تر می گویم:" راه و هدفم مشخصه ... تا آخر دنبالش می رَم . "
چادرش را بیشتر دور خودش می پیچد.
-" دنا؟ "
- " جانِ دنا ؟ "
-" اگه حمایتمون نکردن چی؟ "
-" پیدا نیس؟ "
-" چی ؟ "
از ده سانتی متر فاصله ، پنج تا کم می کنم. کنار گوشش زمزمه کنان می گویم :" این که عاشقتم ، دیوونتَم ، این که نفسم شدی ... این که می خوام مونس تموم عمرم باشی ... #پیدا_نیس ؟ "
صورتش را به سمت من می چرخاند ، بی آن که بفهمم چه وقت ، مثل گذر باد بر برگ گل ، سریع تر از آنچه تصور کنم ، گونه اش را می بوسم.صاف می ایستم.
هیچ آدم عاقلی به جای داخل ترمینال و ترانزیت گرم و سرپوشیده ، این پارک سر نپوشیده را انتخاب نمی کند.
اشک گرم گُل می اندازد بر صورتش ، مثل چشمه ی آب گرم از چشم هایش می چکد.
- " من نمی ذارم هیچکی زنم رو ازم بگیره...."
🍂 🍃 🍂
#نشر_دهید
#عضو_شوید
@M_ARA_NOVEL
#رمان_پیدا_نیست
#نویسنده_م_آرا
#بخشی_از_پست_یک
🍂 🍃 🍂
- "هوا خیلی سرده...."
-" کم کم می رِسَن...یکم صبر کن... "
-" کاش بهشون نمی گفتی، به خدا دلم راضی نمی شه ، روم نمی شه تو چشماشون نگاه کنم..."
لب می زنم :" هی...س ، به هیچی فکر نکن . "
اشک دیگری از آن یکی چشمش می چکد:" چه طوری بهشون می گی؟ "
هوا را محکم بیرون می فرستم، بخار بازدمم مثل ابر روی صورتش می نشیند و محو می شود ، مه های دهان ساز و کوچک. می پرسم: " اتوبوسشون دیر نکرده؟"
با التماس می گوید: "کاش زود تر برسن... یخ بستم . "
-" دِنا؟"
دست ها و سینه ام در آغوش گرفتنش را می خواهند ، نه دست در جیب فرو بردن. نگذاشت او را به بهانه ی سرما در آغوش گیرم اما از این جایی که ایستاده ام تا او ده سانتی متر هم نمی شود. کمی خمیده می شوم و هم قد با او.
-"جانم؟ "
ملیح می خندد و می گوید: "جونت سلامت ... فکر نمی کنی دیر کردن؟"
دستم را از جیب بیرون می کشم و ساعت مچی را طوری بالا می آورم که او هم ببیند.
-" یه ربع ساعت مونده تا برسن ..."
به صورتش ، به تمام حالاتش ، به تمام واکنش های طبیعی و عاطفی صورتش خیره می شوم و می پرسم :" مطمئنی همینو می خواسی بپرسی؟ "
چشم هایش به آسمان دوخته می شود ، سرش را کمی متمایل به آسمان می گیرد و می گوید :" چرا این جوری نِگام می کنی؟ "
لبخندم را می خورم و می گویم :" #پیدا _نیس؟! "
لب هایش برای گفتن چیزی تکان می خورند اما چیز دیگری می گویند.
-" وقتی اومدن چی می گی؟ "
ماه کاملا درون پنبه ای سیاه فرو رفته.
-" حقیقت رو ... "
می پرسد : " و حقیقت چیه ؟ "
نگاهم مشتاق تر صورتش را صید می کند ، مثل مسخ شده ها می گویم:" #پیدا_نیس؟ "
لبخند و بازدمش هم زمان بیرون می پرند و ابر می شوند.
-" اگه مخالفت کردن چی ؟ "
مصمم تر می گویم:" راه و هدفم مشخصه ... تا آخر دنبالش می رَم . "
چادرش را بیشتر دور خودش می پیچد.
-" دنا؟ "
- " جانِ دنا ؟ "
-" اگه حمایتمون نکردن چی؟ "
-" پیدا نیس؟ "
-" چی ؟ "
از ده سانتی متر فاصله ، پنج تا کم می کنم. کنار گوشش زمزمه کنان می گویم :" این که عاشقتم ، دیوونتَم ، این که نفسم شدی ... این که می خوام مونس تموم عمرم باشی ... #پیدا_نیس ؟ "
صورتش را به سمت من می چرخاند ، بی آن که بفهمم چه وقت ، مثل گذر باد بر برگ گل ، سریع تر از آنچه تصور کنم ، گونه اش را می بوسم.صاف می ایستم.
هیچ آدم عاقلی به جای داخل ترمینال و ترانزیت گرم و سرپوشیده ، این پارک سر نپوشیده را انتخاب نمی کند.
اشک گرم گُل می اندازد بر صورتش ، مثل چشمه ی آب گرم از چشم هایش می چکد.
- " من نمی ذارم هیچکی زنم رو ازم بگیره...."
🍂 🍃 🍂
#نشر_دهید
#عضو_شوید
@M_ARA_NOVEL
۲۸.۳k
۲۹ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.