✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت دوازدهــم
چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود...
وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم...
از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد...
کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم...
ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم:
من_حنانه!!!!
-ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه....
-حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم...
نفس عمیقی کشید و راه افتاد...
از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید...
مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم...
حنانه_خب...بگو...
-شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن...
بغضم را قورت دادم و ادامه دادم:
-خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش می خندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن...
حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟
-موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه...
گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم...
-سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید...
حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت:
حنانه_بقیشو بگو...
-چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار...
حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت:
-بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟
-محمدرضا.......
-محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم...
حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟
-اونی که مرده منم حنانه...
-چی میگی...
-محمدرضا فراموشی گرفته...
حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد...
نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود...
-وای فاطمه...وای...
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا بشین...
کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت:
-یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری...
-محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد...
-فاطمه.....
-آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون...
حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:
-چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم:
-تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟
سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم:
-نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم...
-فاطمه زهرا آروم باش...
-من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم...
حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند...
-فاطمه...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم...
حنانه هم پا به پای من اشک میریخت...
بعد از دقایقی گریه...
کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم:
-دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم...
-فاطمه...تو باید زندگیتو پس......
نگذاشتم حرفش تمام شود:
-حنانه...
-بله؟
-برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم...
-کجا میری؟؟؟
-خونه...خستم...
-باشه...باهام در تماس باش...
-باشه عزیزم...
-مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو...
لبخندی زدم و گفتم:
-خداحافظ...
دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت دوازدهــم
چند ساعتی گذشت حنانه در تمام این مدت کوتاه در شوک عجیبی بود...
وسایلمان را جمع کردیم و از حوزه بیرون رفتیم...
از آخرین جمله ی من به حنانه دیگر کلمه ای بینمان ردو بدل نشد...
کنار هم راه میرفتیم از خیابان رد شدیم...
ناگهان دستی محکم به شانه ام خورد حنانه بود باعصبانیت بمن نگاه می کرد...از نگاهش کمی ترسیدم:
من_حنانه!!!!
-ساکت شو فاطمه!! تو واقعا چه فکری کردی...میدونی چقدر سرم درد میکنه؟؟؟؟ از همون لحظه که گفتی عروسی نکردی دارم از نگرانی میمیرم...تو چرا جواب تلفنامو نمیدادی؟؟؟براچی بمن نگفتی؟؟؟آخه....
-حنانه...حنانه...آروم باش...بیا بریم تو پارک بشینیم کامل برات تعریف میکنم...
نفس عمیقی کشید و راه افتاد...
از حوزه تا پارک چند دقیقه ای طول نکشید...
مدتی بعد منو حنانه روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودیم...
حنانه_خب...بگو...
-شب عروسیمون بود...بعد از تموم شدن مجلس. از تالار اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.ماشین ما جلوتر و ماشین بقیه پشت ما حرکت میکردن...
بغضم را قورت دادم و ادامه دادم:
-خیلی خوشحال بودیم...محمدرضا همش می خندید... سرعتش خیلی بالا بود...یک سره میخواست مهمونارو سرکار بذاره و از یه کوچه ی دیگه بره...تا مارو گم کنن...
حنانه_خب؟؟؟؟؟؟؟
-موفق شد...مهمونا مارو گم کردن محمدرضا پیچید توی یه کوچه ی دیگه...
گریه ام گرفت...بقیه ماجرا رو با اشک هایی که از چشمانم پایین میریخت تعریف کردم...
-سرعتش خیلی بالا بود... خیلی... بهش گفتم آروم تر برو...جوابی نداد...بهم گفت فاطمه زهرا هیچوقت تنهام نزار...اون لحظه معنی حرفاشو نفهمیدم...نمیدونستم چی میگه...وقتی دوباره بهش گفتم سرعتشو کم کنه...گفت ترمز برید...
حنانه با چشم های گرد شده و نفس حبس شده بمن زل زده بود...و با شوکی که بهش وارد شده بود گفت:
حنانه_بقیشو بگو...
-چشماشو بست...صداش کردم...بهش گفتم چشماتو باز کن...وقتی چشماشو باز کرد...زندگی چشمای دوتامونو بست... وقتی دومرتبه چشم هامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... حنانه ما تصادف کردیم...اونشب توی اون بارون.... زمین خیس توی اون تاریکی!!! ما با ماشین رفتیم توی دیوار...
حنانه نفس عمیقی کشید و درحالی که اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد گفت:
-بهم بگو...بهم بگو محمدرضا کجاست؟؟؟؟
-محمدرضا.......
-محمدرضا م..ر..د...ه؟؟؟؟
زدم زیر گریه و بلند بلند گریه می کردم...
حنانه_فاطمه زهرا...آروم باش...بهم بگو چی شده؟؟؟
-اونی که مرده منم حنانه...
-چی میگی...
-محمدرضا فراموشی گرفته...
حنانه باش شنیدن این حرف مثل برق از جایش بلند شد...
نفسش به شماره افتاده بود...اشک هایش امانش را بریده بود...
-وای فاطمه...وای...
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-بیا بشین...
کنارم نشست دستانم را گرفت و گفت:
-یعنی...یعنی تورو نمیشناسه؟؟؟تو...تو میتونی به یادش بیاری...
-محمدرضا نمیخواد که یادش بیاد...اون از من بدش میاد...
-فاطمه.....
-آخرین باری که دیدمش بهم گفت دیگه نمیخواد منو ببینه منم تصمیم گرفتم از زندگیش برم بیرون...
حنانه با عصبانیت به من نگاه کردو گفت:
-چی میگی فاطمه؟؟؟؟؟حالت خوبه؟؟؟
همینطور که اشک هایم را پاک میکردم گفتم:
-تو میگی چیکار کنم هان؟؟؟ افتادم توی یه چاه...که هرچی فریاد میزنم منو بیرون نمیارن...حنانه تو میدونی چقدر برای برگردوندن زندگیم عذاب کشیدم؟؟؟؟میدونی چقدر از محمدرضا حرف شنیدم میدونی چقدر تحقیر شدم؟؟؟؟میدونی برای چی؟؟؟چون میخواستم زندگیمو پس بگیرم... ولی اون منو نمیخواد...میدونی چقدر بده که یه طرفه عاشق باشی؟؟؟؟
سکوت وحشتناکی بینمان ردو بدل شد...ادامه دادم:
-نه...یک طرفه نبود...اون عاشق من بود...من از اون کوچه و دیوار متنفرم...من از بارون متنفرم...من از تصادف متنفرم...
-فاطمه زهرا آروم باش...
-من از اون خونه ی بدون زندگی متنفرم...
حنانه شانه هایم را گرفته بودو سعی داشت من را آروم کند...
-فاطمه...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم و بی صدا گریه میکردم...
حنانه هم پا به پای من اشک میریخت...
بعد از دقایقی گریه...
کمی آروم شدم سرم را بلند کردم روبه حنانه گفتم:
-دیگه مهم نیست...منم فراموش میکنم...بلند شو بریم خونه...خیلی خستم...
-فاطمه...تو باید زندگیتو پس......
نگذاشتم حرفش تمام شود:
-حنانه...
-بله؟
-برو خونه...منو ببخش که ناراحتت کردم...نمیخوام بیشتر ازین معطل من بشی...منم باید برم...
-کجا میری؟؟؟
-خونه...خستم...
-باشه...باهام در تماس باش...
-باشه عزیزم...
-مواظب خودت باش...غصه نخور کاری هم داشتی بمن بگو...
لبخندی زدم و گفتم:
-خداحافظ...
دست دادیم و خداحافظی کردیم بعد هم از هم جدا شدیم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۱۶.۶k
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.