رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت پنج
نویسنده ملیکا ملازاده
همون لحظه در باز شد، سرجام خشک شدم و با دیدن زنی که همراه دختر بچه ای داخل اومد وا رفتم !
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم!
خدای من ! این رو دیگه کجای دلم بذارم؟! نگاهی به سرتاپاش کردم، زنی سبزه، با چشم های قهوه ای و مو و ابروی مشکی، دماغی نسبتا بزرگ اما خوش فرم، با قد
بلن د و اندام الغری جلوی روم ایستاده بود،.
مانتوی بلند مشکی ای پوشیده بود با شلوار پارچه ایِ استخونی و شال استخونی، دخت ر بچه هم موهای بور و چشم های قهوه
ای شبیه مامانش با پوستی سبزه و هیکلی تپلی داشت، که اون هم لباسی مشکی پوشیده بود .
حواس زن به من نبود، اما دخ تر بچه با ذوق گفت :
_سالم بابایی !
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم که زن سرش رو باال آورد و به من نگاه کرد، متعجب گفت:
_اِ اومدی؟ گفتی امشب نمیای که .
انگار یهو یاد چیزی افتاد و مثل کسی که حرف بدی زده باشه، لب به دندون گرفت و گفت:
_ببخشید !
با تعجب نگاهش کردم، از معذرت خواهیش چیزی نفهمیدم. سردرگم و گیج از اینکه چه جوابی بهش بدم، بی خیال شدم
و کال قید جواب دادن رو زدم .
خواستم کمی فکر کنم که اجازه ی فکر کردن رو ازم گرفت و گفت :
-من می رم نوا رو بخوابونم، بعدش هم میام اتاق کار شما .
در مقابل نگاه متعجب من به سمت اتاقش رفت، دهنم از تعجب باز مونده بود اما ناخودآگاه به سمت اتاق مطالعه رفتم و
پشت میز بزرگ نشستم، چند دقیقه طول نکشید که در باز شد و زن فرزاد وارد اتاق شد، با دیدن تیپش عرق سردی روی
پیشونیم نشست، یک تاپ یقه شل کالباسی، با شلوار پوشیده بود، به سمتم حرکت کرد، هرچ ی نزدیک تر می شد حالم بدتر
می شد، جلو رسید و چند کاغذ از روی میز برداشت، با لحنی عادی گفت :
-تا عصر بررسی شون رو تم وم می کنم .
نگاهی به کاغذها انداختم، نمی دونم چی بودن، اما خیلی زیاد بود و شاید به صد تا می رسید .
سرم رو پایین کردم و کوتاه گفتم :
-ممنون!
چشم های گرد شده نگاهم کرد و متعجب گفت :
-چی؟!
با تردید نگاهش کردم و جواب دادم :
-گفتم ممنون !
همینطور بهت زده و مات نگاهم می کرد، پیش خودم گفتم نکنه سوتی دادم؟ ! اما چه سوتی ای؟ من که فقط تشکر کردم.
که صدای زن من و از افکارم خارج کرد، با صدایی ضعیف گفت :
-خوا... خواهش می کنم !
زن فرزاد رفت و کنار یکی از قفسه ها روی زمین نشست، با طرز نشستنش نگاه کردم ، نفس عمیق و صدا داری کشیدم .
متعجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید :
-چی شده؟! حالت خوبه؟ !
تپش #قلب شدیدی گرفته بودم و قدرت جواب دادن نداشتم، برای همین درحالی که یک دستم رو روی قلبم گذاشته
بودم، دست دیگه ام رو به نشانه ی »آره« تکون دادم و از جام بلند شدم، سعی بر ظاهرسازی داشتم و می خواستم وانمود
کنم که چیزی نیست، برای همین با حالتی عادی گفتم :
#رمان
همون لحظه در باز شد، سرجام خشک شدم و با دیدن زنی که همراه دختر بچه ای داخل اومد وا رفتم !
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم!
خدای من ! این رو دیگه کجای دلم بذارم؟! نگاهی به سرتاپاش کردم، زنی سبزه، با چشم های قهوه ای و مو و ابروی مشکی، دماغی نسبتا بزرگ اما خوش فرم، با قد
بلن د و اندام الغری جلوی روم ایستاده بود،.
مانتوی بلند مشکی ای پوشیده بود با شلوار پارچه ایِ استخونی و شال استخونی، دخت ر بچه هم موهای بور و چشم های قهوه
ای شبیه مامانش با پوستی سبزه و هیکلی تپلی داشت، که اون هم لباسی مشکی پوشیده بود .
حواس زن به من نبود، اما دخ تر بچه با ذوق گفت :
_سالم بابایی !
لبخندی مصنوعی تحویلش دادم که زن سرش رو باال آورد و به من نگاه کرد، متعجب گفت:
_اِ اومدی؟ گفتی امشب نمیای که .
انگار یهو یاد چیزی افتاد و مثل کسی که حرف بدی زده باشه، لب به دندون گرفت و گفت:
_ببخشید !
با تعجب نگاهش کردم، از معذرت خواهیش چیزی نفهمیدم. سردرگم و گیج از اینکه چه جوابی بهش بدم، بی خیال شدم
و کال قید جواب دادن رو زدم .
خواستم کمی فکر کنم که اجازه ی فکر کردن رو ازم گرفت و گفت :
-من می رم نوا رو بخوابونم، بعدش هم میام اتاق کار شما .
در مقابل نگاه متعجب من به سمت اتاقش رفت، دهنم از تعجب باز مونده بود اما ناخودآگاه به سمت اتاق مطالعه رفتم و
پشت میز بزرگ نشستم، چند دقیقه طول نکشید که در باز شد و زن فرزاد وارد اتاق شد، با دیدن تیپش عرق سردی روی
پیشونیم نشست، یک تاپ یقه شل کالباسی، با شلوار پوشیده بود، به سمتم حرکت کرد، هرچ ی نزدیک تر می شد حالم بدتر
می شد، جلو رسید و چند کاغذ از روی میز برداشت، با لحنی عادی گفت :
-تا عصر بررسی شون رو تم وم می کنم .
نگاهی به کاغذها انداختم، نمی دونم چی بودن، اما خیلی زیاد بود و شاید به صد تا می رسید .
سرم رو پایین کردم و کوتاه گفتم :
-ممنون!
چشم های گرد شده نگاهم کرد و متعجب گفت :
-چی؟!
با تردید نگاهش کردم و جواب دادم :
-گفتم ممنون !
همینطور بهت زده و مات نگاهم می کرد، پیش خودم گفتم نکنه سوتی دادم؟ ! اما چه سوتی ای؟ من که فقط تشکر کردم.
که صدای زن من و از افکارم خارج کرد، با صدایی ضعیف گفت :
-خوا... خواهش می کنم !
زن فرزاد رفت و کنار یکی از قفسه ها روی زمین نشست، با طرز نشستنش نگاه کردم ، نفس عمیق و صدا داری کشیدم .
متعجب نگاهم کرد و با نگرانی پرسید :
-چی شده؟! حالت خوبه؟ !
تپش #قلب شدیدی گرفته بودم و قدرت جواب دادن نداشتم، برای همین درحالی که یک دستم رو روی قلبم گذاشته
بودم، دست دیگه ام رو به نشانه ی »آره« تکون دادم و از جام بلند شدم، سعی بر ظاهرسازی داشتم و می خواستم وانمود
کنم که چیزی نیست، برای همین با حالتی عادی گفتم :
#رمان
۱۶.۲k
۲۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.