رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت سوم
-#داداش !
که باعث شد ادامه حرفش رو زیر لب بگه، نگاهی حرصی به صورتم کرد و با عصبانیت ادامه داد:
-آخر سر این پسر تو رو از راه بدر می کنه .
کالفه پوفی کشیدم و برگشتم برم اتاقم که صدای پندار مانع رفتنم شد .
-وایستا ببینم کجا می ری؟ !
جوابش رو ندادم و به راهم ادامه دادم ، از آشپزخونه خارج شده بودم، اما بازهم صدای پندار به گوشم می رسید که مدام و پشت سرهم صدام می کرد و با عصبانیت می گفت :
-مگه با تو نیستم بچه؟ کی به تو گفت از جات بلند بش ی و بری؟
بازهم بی تفاوت به راهم ادامه دادم و از پله ها بالا رفتم که پندار با عصبانیت بیش از حدی دنبالم اومد و وسط راه پله ها بازوم رو گرفت .
ناخودآگاه به سمتش برگشتم و با وحشت نگاهش کردم، وقتی این قدر عصبانی می شد زبونم بند می اومد، دست های قوی و محکمش رو روی بازوهام قرار داد و چشم های پرحرصش رو بهم دوخت، با عصبانیت تکونم داد و گفت:
-مگه با ت و نیستم؟
همیشه از عصبانیتش می ترسیدم، یه ابهت خاصی داشت که نمی تونستم در مقابلش چیزی بگم، و یا اعتراضی بکنم، به سختی به حرف اومدم و با صدایی که انگار از ته چا ه می اومد، آهسته گفتم :
ببخشید! دیگه تکرار نمی شه.
با این حرفم، احساس کردم کمی آروم شد، دیگه نگاه و چشم هاش عصبانی نبود، با چشمانی آروم چند ثانیه نگاهم کرد و بالاخره بازوم رو ول کرد، با لحن آرومی کوتاه گفت :
-امیدوارم !
از فرصت استفاده کردم و به سمت اتاقم در رفتم .
فردای اون روز، با این که می دونستم بخاطر اتفاقات دیروز، فعال بیرون رفتن خطرناکه، اما این قدر برای پیدا کردن پسری که
شبیه خودم بود کنجکاو شده بودم که نمی تونستم توی خونه دووم بیارم .
به هر سختی ای که بود از خونه خارج شدم و به سمت خونه ی کیانوش حرکت کردم، با کیانوش کاری نداشتم و تنها دلیل اومدنم به این ساختمون اون پسر بود، برای همین نزدیک نگه بان ی شدم و با خوش رویی گفتم :
-سلام آقا.
مرد داخل اتاق، نگاهش رو از تلوزیون کوچیک اتاقک گرفت و به من دوخت، با دیدنم سریع از جاش بلند شد و با لبخند گفت :
-_به به ! سلام آقا فرزاد، خوب هستین؟
متعجب نگاهش کردم و پیش خودم گفتم:(فرزاد دیگه کیه؟) که یک لحظه یاد م وضوعی افتادم و گفتم: آها فهمیدم! ممکنه اون پسره باشه.
از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه دستپاچه بشم، با لحنی آروم و کامال طبیعی گفتم:
-ممنون، به لطف شما! ببخشید راستش کمی خرید کردم که به تنهایی نمی تونم ببرمشون بالا، می شه کمکم کنید؟
مطیعانه جواب داد :
-بله، بله حتما.
باهم راه افتادیم به سمت ماشینم، نگهبان نگاهی به سر تا پای #ماشین کرد و با تعجب پرسید :
-آقا فرزاد! این ماشین کیه؟
لبخندی مصنوعی تحویلش دا دم و بعداز کمی فکر کردن گفتم :
-مال... مال یکی از دوست هامه
#رمان
که باعث شد ادامه حرفش رو زیر لب بگه، نگاهی حرصی به صورتم کرد و با عصبانیت ادامه داد:
-آخر سر این پسر تو رو از راه بدر می کنه .
کالفه پوفی کشیدم و برگشتم برم اتاقم که صدای پندار مانع رفتنم شد .
-وایستا ببینم کجا می ری؟ !
جوابش رو ندادم و به راهم ادامه دادم ، از آشپزخونه خارج شده بودم، اما بازهم صدای پندار به گوشم می رسید که مدام و پشت سرهم صدام می کرد و با عصبانیت می گفت :
-مگه با تو نیستم بچه؟ کی به تو گفت از جات بلند بش ی و بری؟
بازهم بی تفاوت به راهم ادامه دادم و از پله ها بالا رفتم که پندار با عصبانیت بیش از حدی دنبالم اومد و وسط راه پله ها بازوم رو گرفت .
ناخودآگاه به سمتش برگشتم و با وحشت نگاهش کردم، وقتی این قدر عصبانی می شد زبونم بند می اومد، دست های قوی و محکمش رو روی بازوهام قرار داد و چشم های پرحرصش رو بهم دوخت، با عصبانیت تکونم داد و گفت:
-مگه با ت و نیستم؟
همیشه از عصبانیتش می ترسیدم، یه ابهت خاصی داشت که نمی تونستم در مقابلش چیزی بگم، و یا اعتراضی بکنم، به سختی به حرف اومدم و با صدایی که انگار از ته چا ه می اومد، آهسته گفتم :
ببخشید! دیگه تکرار نمی شه.
با این حرفم، احساس کردم کمی آروم شد، دیگه نگاه و چشم هاش عصبانی نبود، با چشمانی آروم چند ثانیه نگاهم کرد و بالاخره بازوم رو ول کرد، با لحن آرومی کوتاه گفت :
-امیدوارم !
از فرصت استفاده کردم و به سمت اتاقم در رفتم .
فردای اون روز، با این که می دونستم بخاطر اتفاقات دیروز، فعال بیرون رفتن خطرناکه، اما این قدر برای پیدا کردن پسری که
شبیه خودم بود کنجکاو شده بودم که نمی تونستم توی خونه دووم بیارم .
به هر سختی ای که بود از خونه خارج شدم و به سمت خونه ی کیانوش حرکت کردم، با کیانوش کاری نداشتم و تنها دلیل اومدنم به این ساختمون اون پسر بود، برای همین نزدیک نگه بان ی شدم و با خوش رویی گفتم :
-سلام آقا.
مرد داخل اتاق، نگاهش رو از تلوزیون کوچیک اتاقک گرفت و به من دوخت، با دیدنم سریع از جاش بلند شد و با لبخند گفت :
-_به به ! سلام آقا فرزاد، خوب هستین؟
متعجب نگاهش کردم و پیش خودم گفتم:(فرزاد دیگه کیه؟) که یک لحظه یاد م وضوعی افتادم و گفتم: آها فهمیدم! ممکنه اون پسره باشه.
از فرصت استفاده کردم و بدون اینکه دستپاچه بشم، با لحنی آروم و کامال طبیعی گفتم:
-ممنون، به لطف شما! ببخشید راستش کمی خرید کردم که به تنهایی نمی تونم ببرمشون بالا، می شه کمکم کنید؟
مطیعانه جواب داد :
-بله، بله حتما.
باهم راه افتادیم به سمت ماشینم، نگهبان نگاهی به سر تا پای #ماشین کرد و با تعجب پرسید :
-آقا فرزاد! این ماشین کیه؟
لبخندی مصنوعی تحویلش دا دم و بعداز کمی فکر کردن گفتم :
-مال... مال یکی از دوست هامه
#رمان
۱۸.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.