اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۲۶
تعجب کردم... بعد پوزخند زدم: نه عمرا!!
دوباره اخم کرد: تروخدااا تهیونگگ...!
خودشم از اینکه بازم ب اسم صدام کرده تعجب کرد بعد از خجالت سرخ شد.
خندیدم: من شوهرتم!! چرا انقد رنگ عوض میکنی بچه!؟ اسم سوهو رو چندبار ب زبون میاری هیچی نیست، من حق ندارم زنم با خوشحالی اسممو بیاره!؟
از حرفام خیلی تعجب کرده بود.
ا. ت گفت: منو عضو باندت کن تا اسمتو...
بعد ادامو دراورد: اســمتــو بــا خــوشـــحالــی بیارم!!!
بازم حرصی شدم...دوباره اون حس اومد سراغم...دلم میخواد ببوسمش!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من حالم خوبه! میتونم بلند شم؟
ا. ت ترسید:نه نه بلند نشووو!!! ممکنه دوباره حالت بد بشه بیهوش بشی!
پوزخند زدم و پشت بازویی براش گرفتم: نترسسس من خیلی قویم😏
خم شدم که یهو درد شدیدی رو توی سینم حس کردم...
از اعماق وجودم آهی گفتم و دوباره دراز کشیدم.
ا. ت ک بغض کرده بود گفت: بهت گفتمم بلند نشو! به حرفم گوش بده!!!
نگرانم شده!؟ ای جانم! یعنی...دوستم داره!؟
برای اینکه نگران نشه خندیدم و گفتم: چشم چشم به حرفت گوش میکنم بچه!
چشم غره ای رفت: من بچه نیستممم
خندیدم. اونم از خنده ی من، خندش گرفت!
چند روز بعد از مرخص شدنم، به اسرار ا. ت، اون رو عوض باند مافیاییمون کردم.
اعضا هم که عملیات اون شب رو انجام داده بودن، حسابی پول و طلا اورده بودن.
اعضا از ا. ت خوششون نمیومد چون اون رو مقصر تیر خوردن من میدونستن!
چند روز گذشت و من دیگه واقعا نمیتونستم اون حس عجیب رو تحمل کنم.
توی این چند روز متوجه شدم که ا. ت منو دوست داره. پس دیگه هیچ راه فراری نداشتم. هم من عاشقشم هم اون عاشق منه.
پس تصمیم گرفتم...
دوباره اخم کرد: تروخدااا تهیونگگ...!
خودشم از اینکه بازم ب اسم صدام کرده تعجب کرد بعد از خجالت سرخ شد.
خندیدم: من شوهرتم!! چرا انقد رنگ عوض میکنی بچه!؟ اسم سوهو رو چندبار ب زبون میاری هیچی نیست، من حق ندارم زنم با خوشحالی اسممو بیاره!؟
از حرفام خیلی تعجب کرده بود.
ا. ت گفت: منو عضو باندت کن تا اسمتو...
بعد ادامو دراورد: اســمتــو بــا خــوشـــحالــی بیارم!!!
بازم حرصی شدم...دوباره اون حس اومد سراغم...دلم میخواد ببوسمش!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من حالم خوبه! میتونم بلند شم؟
ا. ت ترسید:نه نه بلند نشووو!!! ممکنه دوباره حالت بد بشه بیهوش بشی!
پوزخند زدم و پشت بازویی براش گرفتم: نترسسس من خیلی قویم😏
خم شدم که یهو درد شدیدی رو توی سینم حس کردم...
از اعماق وجودم آهی گفتم و دوباره دراز کشیدم.
ا. ت ک بغض کرده بود گفت: بهت گفتمم بلند نشو! به حرفم گوش بده!!!
نگرانم شده!؟ ای جانم! یعنی...دوستم داره!؟
برای اینکه نگران نشه خندیدم و گفتم: چشم چشم به حرفت گوش میکنم بچه!
چشم غره ای رفت: من بچه نیستممم
خندیدم. اونم از خنده ی من، خندش گرفت!
چند روز بعد از مرخص شدنم، به اسرار ا. ت، اون رو عوض باند مافیاییمون کردم.
اعضا هم که عملیات اون شب رو انجام داده بودن، حسابی پول و طلا اورده بودن.
اعضا از ا. ت خوششون نمیومد چون اون رو مقصر تیر خوردن من میدونستن!
چند روز گذشت و من دیگه واقعا نمیتونستم اون حس عجیب رو تحمل کنم.
توی این چند روز متوجه شدم که ا. ت منو دوست داره. پس دیگه هیچ راه فراری نداشتم. هم من عاشقشم هم اون عاشق منه.
پس تصمیم گرفتم...
- ۹.۱k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط