رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:65
#ارسلان
با دیانا و پانیذ و رضا سوار ماشین شدیم چون نمی دونستیم بهار کجاس رفتیم خونه قبلی سحر در زدیم که بهار اومد دم در
#بهار
خونه بودم دید در زدن رفتم دم در با دیانا و ارسلان و... مواجه شدم
ها چیه چی می خواین از جون من هان
پانیذ:بذار بیایم داخل یه پیشنهاد مهم داریم برات
بهار:من اصلا نمی خوایم با شما و اون ارسلان حرف بزنم
دیانا:باش پس بگو نمی خوای قاتل خواهرت رو از بین ببری
بهار:منظور؟
رضا:مهم نیست آخه شما که نمی خوای بدونی
بهار:خیلی خوب خیلی خوب بیاید تو
رفتیم تو
بهار:خب می شنوم
پانیذ:ارسلان خودت بگو
ارسلان:ببین بهار دیانا چند وقت پیش به دلایلی تصادف کرد که پلیسا ریخت داخل بیمارستان و سوال پیچمون کردن که سحر چیشده و گفت اگر تا سه روز دیگه به این آدرس نیاید شمارو به مدت ۱ سال میبرم زندان،الان ازت می خوام بیاید اداره پلیس و رضایت بدید که امیر قاتل سحر هست که واقعا هم همینطوره و اونوقت من و پلیسا کمکت می کنیم امیر رو دست گیر کنی چون پلیس ها هم خوشحال میشن قاتل سحر رو پیدا کنن و به پلیس راجب مرگ پدر و مادرم چیزی نمیگم
بهار:هیچی نمی گفتم
ارسلان:ببین فکر نکن خیلی از خودت خوشم فقط بخاطر اینکه نرم زندان و اون امیر رو از بیب ببرم دارم باهات همکاری می کنم
بهار:خببب....
حمایت
لایک:۲۵
کامنت:۱۰
part:65
#ارسلان
با دیانا و پانیذ و رضا سوار ماشین شدیم چون نمی دونستیم بهار کجاس رفتیم خونه قبلی سحر در زدیم که بهار اومد دم در
#بهار
خونه بودم دید در زدن رفتم دم در با دیانا و ارسلان و... مواجه شدم
ها چیه چی می خواین از جون من هان
پانیذ:بذار بیایم داخل یه پیشنهاد مهم داریم برات
بهار:من اصلا نمی خوایم با شما و اون ارسلان حرف بزنم
دیانا:باش پس بگو نمی خوای قاتل خواهرت رو از بین ببری
بهار:منظور؟
رضا:مهم نیست آخه شما که نمی خوای بدونی
بهار:خیلی خوب خیلی خوب بیاید تو
رفتیم تو
بهار:خب می شنوم
پانیذ:ارسلان خودت بگو
ارسلان:ببین بهار دیانا چند وقت پیش به دلایلی تصادف کرد که پلیسا ریخت داخل بیمارستان و سوال پیچمون کردن که سحر چیشده و گفت اگر تا سه روز دیگه به این آدرس نیاید شمارو به مدت ۱ سال میبرم زندان،الان ازت می خوام بیاید اداره پلیس و رضایت بدید که امیر قاتل سحر هست که واقعا هم همینطوره و اونوقت من و پلیسا کمکت می کنیم امیر رو دست گیر کنی چون پلیس ها هم خوشحال میشن قاتل سحر رو پیدا کنن و به پلیس راجب مرگ پدر و مادرم چیزی نمیگم
بهار:هیچی نمی گفتم
ارسلان:ببین فکر نکن خیلی از خودت خوشم فقط بخاطر اینکه نرم زندان و اون امیر رو از بیب ببرم دارم باهات همکاری می کنم
بهار:خببب....
حمایت
لایک:۲۵
کامنت:۱۰
۵.۸k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.