part:13
_part:13_
_charmer_
_تهیونگ_
احساس کرد نور خورشید یهو به چشماش برخورد کرد دستاشو گذاشت جلو چشماش و آروم آروم بازشون کرد نگاهش یکم تار بودو بعد از چند بار پلک زدن واضح شد احساس میکرد سرش از سردرد میخواد منفجر بشه
به چشماش دست زد پف زیادشون که اثرات گریه های دیشبش بود رو حس میکرد حتما همینکه به اینه نگاه کنه میبینه که چقدر قرمز شدن
از رخت خواب بلند شد و کارلایی رو دیدم که کنار پرده های اتاق ایستاده بود
تهیونگ با صدای بم گفت:پس تو پرده ها رو کشیدی؟
تعجب کارلا رو میشد واضح دید و با چشمای گرد شده ای که با برخورد نور بهشون درخشان تر میشدن به تهیونگ نگاه میکرد و محو صداش شده بود
اون موهای بهم ریختش و لباس های راحتیش که غرقشون شده بود و اون صدای بمش چقدر رویایی بود
تهیونگ نگاهی به کارلا کرد حال خندیدن نداشت و الا میتونست قاه قاه به اون صورت متعجبش بخنده...دستی به موهاش کشید و از رو تخت بلند شد و کارلا با قیافه ی متعجبش تنها گذاشت و به سمت دستشویی رفت دست و صورتشو شست و تصمیم گرفت حموم کنه
وارد حموم شد آب رو باز کرد و حموم کرد...حمومش حدود ۲۰ دقیقه طول کشید حوله رو پوشید و قبل ازینکه از حموم بیاد بیرون تازه یادش اومد که هیچ لباسی اینجا نداره
اه لعنت به این شانس!
همینطور ایستاده بود که صدای کارلا از پشت در اومد:نگران نباش لباساتو اوردم...من میرم تو بیا لباس بپوش
ذهنشو خونده بود؟پس چطور فهمید که لباس میخواد شایدم حدس زده بود از حموم بیرون اومد و لباساشو پوشید.حوله ای که موهاشو باهاش خشک کرد گذاشت سرجاش و رفت تو پذیرایی پیش کارلا و دختری که به نظر دوستش میاد
تهیونگ:دوستته؟
کارلا که تازه تهیونگ رو دیده بود سعی کرد بیخیال موهای خیسش که آب از روشون قطره قطره روی صورتش میریختن بشه و جواب اونو بده:اره اون دوست بچگیمه
تهیونگ:اووو
کارلا به مینسئو اشاره کرد و گفت:تهیونگ،مینسئو دوستم
و بعد به تهیونگ اشاره کرد و گفت:مینسئو،تهیونگ
تهیونگ و مینسئو همزمان گفتن:خوشبختم
مدتی گذشت و باهمدیگه حرف زدن و صبحونه خوردن درحالیکه تهیونگ داشت آبمیوه اشو میخورد گوشیش زنگ خورد...جیمین بود!
جواب داد
تهیونگ:خوبی؟
جیمین:خوبم تو چطوری؟
تهیونگ:منم خوبم
جیمین:بعید میدونم...با جت شخصی پدربزرگت میای امروز هم میای
تهیونگ:اوکی مرسی
_charmer_
_تهیونگ_
احساس کرد نور خورشید یهو به چشماش برخورد کرد دستاشو گذاشت جلو چشماش و آروم آروم بازشون کرد نگاهش یکم تار بودو بعد از چند بار پلک زدن واضح شد احساس میکرد سرش از سردرد میخواد منفجر بشه
به چشماش دست زد پف زیادشون که اثرات گریه های دیشبش بود رو حس میکرد حتما همینکه به اینه نگاه کنه میبینه که چقدر قرمز شدن
از رخت خواب بلند شد و کارلایی رو دیدم که کنار پرده های اتاق ایستاده بود
تهیونگ با صدای بم گفت:پس تو پرده ها رو کشیدی؟
تعجب کارلا رو میشد واضح دید و با چشمای گرد شده ای که با برخورد نور بهشون درخشان تر میشدن به تهیونگ نگاه میکرد و محو صداش شده بود
اون موهای بهم ریختش و لباس های راحتیش که غرقشون شده بود و اون صدای بمش چقدر رویایی بود
تهیونگ نگاهی به کارلا کرد حال خندیدن نداشت و الا میتونست قاه قاه به اون صورت متعجبش بخنده...دستی به موهاش کشید و از رو تخت بلند شد و کارلا با قیافه ی متعجبش تنها گذاشت و به سمت دستشویی رفت دست و صورتشو شست و تصمیم گرفت حموم کنه
وارد حموم شد آب رو باز کرد و حموم کرد...حمومش حدود ۲۰ دقیقه طول کشید حوله رو پوشید و قبل ازینکه از حموم بیاد بیرون تازه یادش اومد که هیچ لباسی اینجا نداره
اه لعنت به این شانس!
همینطور ایستاده بود که صدای کارلا از پشت در اومد:نگران نباش لباساتو اوردم...من میرم تو بیا لباس بپوش
ذهنشو خونده بود؟پس چطور فهمید که لباس میخواد شایدم حدس زده بود از حموم بیرون اومد و لباساشو پوشید.حوله ای که موهاشو باهاش خشک کرد گذاشت سرجاش و رفت تو پذیرایی پیش کارلا و دختری که به نظر دوستش میاد
تهیونگ:دوستته؟
کارلا که تازه تهیونگ رو دیده بود سعی کرد بیخیال موهای خیسش که آب از روشون قطره قطره روی صورتش میریختن بشه و جواب اونو بده:اره اون دوست بچگیمه
تهیونگ:اووو
کارلا به مینسئو اشاره کرد و گفت:تهیونگ،مینسئو دوستم
و بعد به تهیونگ اشاره کرد و گفت:مینسئو،تهیونگ
تهیونگ و مینسئو همزمان گفتن:خوشبختم
مدتی گذشت و باهمدیگه حرف زدن و صبحونه خوردن درحالیکه تهیونگ داشت آبمیوه اشو میخورد گوشیش زنگ خورد...جیمین بود!
جواب داد
تهیونگ:خوبی؟
جیمین:خوبم تو چطوری؟
تهیونگ:منم خوبم
جیمین:بعید میدونم...با جت شخصی پدربزرگت میای امروز هم میای
تهیونگ:اوکی مرسی
۲.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.