گوشیو قطع کرد و از روی میز بلند شد و گوشیشو گذاشت تو جیبش
گوشیو قطع کرد و از روی میز بلند شد و گوشیشو گذاشت تو جیبش به این فکر میکرد که بخواد به کارلا بگه میخوام برم اینقدر یهویی یکم عجیبه ولی اون باید میرفت کره پدربزرگش بارها بهش گفت بود که وقتی میمیره باید اونو پیش پسرش یعنی پدر تهیونگ دفن کنه و اون حداقل باید این خواسته ی پدربزرگش رو انجام بده
روبه کارلا کرد و گفت:خب مرسی که مراقبم بودی و کنارم بودی نمیدونم باید چطور جبران کنم ولی هروقت به چیزی نیاز داشتی منو یادت باشه من هستم حتما بهم بگو
کارلا نگران از جاش بلند شد:چیزی شده تهیونگ؟
تهیونگ:من عصر به کره پرواز دارم و باید برم
کارلا متعجب گفت:هاااا امروووز؟چرا امروزز؟
تهیونگ:آروم باش هرچه زودتر باید برم نمیشه که پدربزرگمو اینجا دفن کنم میرم کره و جاییکه از قبل ازم خواست اونجا دفنش کنم
کارلا:منم میام باهات
مینسئو و تهیونگ هردو تعجب کردن...مینسئو از جاش بلند شد و گفت:یعنی چی توهم میری
کارلا:میخوام باهاش برم
مینسئو:چی میگی دختر هنوز به مامانت هم نگفتی
کارلا:بهش میگم
................
جیمین بدو بدو اومد سمت تهیونگ و محکم بغلش کرد خیلی سعی کرد گریه نکنه اما اشکاش دست خودش نبود تهیونگ اونو محکمتر بغل کرد و سعی کرد حداقل اون گریه نکن اما مرگ پدربزرگش چیزی نبود که تهیونگ بتونه رو خودش مسلط بشه و حتی بقیه رو آروم کنه اینبار خودش نیاز داشت یکی بیاد آرومش کنه شاید برا سومین بار به این نیاز داشت همیشه پدربزرگش اونو اروم میکرد و الان حتی پدربزرگش هم نیست
از جیمین جدا شد و اشکاشو پاک کرد
جیمین:یعنی الان باید بریم قبرستون
تهیونگ باناامیدی همونطور که سرش پایین بود جواب داد:کاش میتونستم بگم نه
خیلی دوست داشت باور کنه این فقط یک توهمه فقط یک کابوسه ولی کاملا واقعیت داشت و این درد و خاطره ی بدی رو براش به جا میزاشت
جیمین به کارلا که اونور ایستاده بود نگاه کرد و از تهیونگ پرسید
جیمین:اون دختره کیه؟دیدم که باتو اومد
تهیونگ:داستان طولانی داره تو فقط بدون یک دوسته
جیمین:اوکی
تهیونگ:بیا بریم به سمت جهنم زندگیم یعنی قبرستون
روبه کارلا کرد و گفت:خب مرسی که مراقبم بودی و کنارم بودی نمیدونم باید چطور جبران کنم ولی هروقت به چیزی نیاز داشتی منو یادت باشه من هستم حتما بهم بگو
کارلا نگران از جاش بلند شد:چیزی شده تهیونگ؟
تهیونگ:من عصر به کره پرواز دارم و باید برم
کارلا متعجب گفت:هاااا امروووز؟چرا امروزز؟
تهیونگ:آروم باش هرچه زودتر باید برم نمیشه که پدربزرگمو اینجا دفن کنم میرم کره و جاییکه از قبل ازم خواست اونجا دفنش کنم
کارلا:منم میام باهات
مینسئو و تهیونگ هردو تعجب کردن...مینسئو از جاش بلند شد و گفت:یعنی چی توهم میری
کارلا:میخوام باهاش برم
مینسئو:چی میگی دختر هنوز به مامانت هم نگفتی
کارلا:بهش میگم
................
جیمین بدو بدو اومد سمت تهیونگ و محکم بغلش کرد خیلی سعی کرد گریه نکنه اما اشکاش دست خودش نبود تهیونگ اونو محکمتر بغل کرد و سعی کرد حداقل اون گریه نکن اما مرگ پدربزرگش چیزی نبود که تهیونگ بتونه رو خودش مسلط بشه و حتی بقیه رو آروم کنه اینبار خودش نیاز داشت یکی بیاد آرومش کنه شاید برا سومین بار به این نیاز داشت همیشه پدربزرگش اونو اروم میکرد و الان حتی پدربزرگش هم نیست
از جیمین جدا شد و اشکاشو پاک کرد
جیمین:یعنی الان باید بریم قبرستون
تهیونگ باناامیدی همونطور که سرش پایین بود جواب داد:کاش میتونستم بگم نه
خیلی دوست داشت باور کنه این فقط یک توهمه فقط یک کابوسه ولی کاملا واقعیت داشت و این درد و خاطره ی بدی رو براش به جا میزاشت
جیمین به کارلا که اونور ایستاده بود نگاه کرد و از تهیونگ پرسید
جیمین:اون دختره کیه؟دیدم که باتو اومد
تهیونگ:داستان طولانی داره تو فقط بدون یک دوسته
جیمین:اوکی
تهیونگ:بیا بریم به سمت جهنم زندگیم یعنی قبرستون
۲.۹k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.