داستان رقیب عشقیم
داستان رقیب عشقیم
اصکی نرو داشم
از زبون جیمین:)
صحبتم با خانم هانگ تموم شد
به چشمای یونا نگاه کردم تعجب و استرس موج میزد
جیمین : خدانگه دار خانم هانگ ☺️
رو به یونا کردم و گفتم . بعدا میبینمت عزیزم❤️
از زبون یونا):
جیمین چش بود؟ باورم نمیشه !
صبح شد
لباسامو پوشیدم راهی مجتمع VJ شدم
کلاس نقاشی ک تموم شد همه داشتن میرفتن
ک جیمین گفت : خانم یونا شما بمونین کارتون دارم😊
یونا: بله چشم
دانش آموزا رفتن
جیمین از پشت میزش بلند شد اومد سمتم جلوتر میومد من میرفتم عقب ک ب دیوار خوردم
جیمین: نمیزارم کسی بهت چپ نگاه کنه حتی تهیونگ ک مث داداشمه!
و دستشو گذاشت رو دیوار
جیمین: این حالت برات آشنا نیس یونا
یونا! میشه حست رو بهم بگی؟
یونا: باشه. خب من ....
جیمین: نمیخواد ! بهم نگو خودم از چشمات میخونم
لبخندی ریز زدم
جیمین قلبشو گرفت و نشست رو زمین
یونا: چی شد. ؟ حالت خوبه جیمین؟
جیمین: آی قلبم چرا اینطوری لبخند میزنی قلبم داشت وایمیستاد به هیچ مرد دیگ این اینطوری لبخند نزن باشه؟
یونا : باشه بیا بریم
دستشو گرفتم و کشیدم
ک جیمین دستمو گرفت و منو چسبوند ب دیوار !
یونا : باز چیه؟
جیمین چیزی نگفت فقط نگاهم کرد دستشو گذاشت رو دیوار و هی صورتشو ب صورتم نزدیک میکرد
چشمامو بستم:)
جیمین چشماشو باز کرد خندید و پیشونیم رو بوسید موهامو درست کرد با انگشتش زد رو بینیم و گفت بریم پیشی دستمو گرفت رفتیم خودمم خنده ام گرفته بود
جیمین: بیا بریم قدم بزنیم
یونا: جیمینااا من باید برم کلاس موسیقی☹️
جیمین: چی ؟چی گفتی😂
یونا: جیمینااا
جیمین: وای خدای من قلبم وای تو میخوای منو سکته بدی
یونا: از کجا فهمیدی جیمینااا ؟ به من نگا کن جیمیناااا !
جیمین دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو بغل کرد مث یه فندق بودم ک یه سنجاب گرفته بغلش 🙈 بغلش برام سرشار از آرامش بود ....
یونا: امم بسه جیمین من باید برم
از زبون جیمین):
جدا شدن ازش برام سخت بود !
چطور شد ک اینطوری شد؟
جیمین: یونا تو اول برو
یونا: نچ تواول برو
جیمین: برو
یونا: باشه
رفت سمت در کلاس ک یو مکث کرد!
یعنی چیزی جا گذاشته ؟
یونا برگشت و گفت : مراقب خودت باش جیمیناااا خندید و رفت
از همین حالا دلم براش تنگ شد ..!
نظر بدین تنکککک
اصکی نرو داشم
از زبون جیمین:)
صحبتم با خانم هانگ تموم شد
به چشمای یونا نگاه کردم تعجب و استرس موج میزد
جیمین : خدانگه دار خانم هانگ ☺️
رو به یونا کردم و گفتم . بعدا میبینمت عزیزم❤️
از زبون یونا):
جیمین چش بود؟ باورم نمیشه !
صبح شد
لباسامو پوشیدم راهی مجتمع VJ شدم
کلاس نقاشی ک تموم شد همه داشتن میرفتن
ک جیمین گفت : خانم یونا شما بمونین کارتون دارم😊
یونا: بله چشم
دانش آموزا رفتن
جیمین از پشت میزش بلند شد اومد سمتم جلوتر میومد من میرفتم عقب ک ب دیوار خوردم
جیمین: نمیزارم کسی بهت چپ نگاه کنه حتی تهیونگ ک مث داداشمه!
و دستشو گذاشت رو دیوار
جیمین: این حالت برات آشنا نیس یونا
یونا! میشه حست رو بهم بگی؟
یونا: باشه. خب من ....
جیمین: نمیخواد ! بهم نگو خودم از چشمات میخونم
لبخندی ریز زدم
جیمین قلبشو گرفت و نشست رو زمین
یونا: چی شد. ؟ حالت خوبه جیمین؟
جیمین: آی قلبم چرا اینطوری لبخند میزنی قلبم داشت وایمیستاد به هیچ مرد دیگ این اینطوری لبخند نزن باشه؟
یونا : باشه بیا بریم
دستشو گرفتم و کشیدم
ک جیمین دستمو گرفت و منو چسبوند ب دیوار !
یونا : باز چیه؟
جیمین چیزی نگفت فقط نگاهم کرد دستشو گذاشت رو دیوار و هی صورتشو ب صورتم نزدیک میکرد
چشمامو بستم:)
جیمین چشماشو باز کرد خندید و پیشونیم رو بوسید موهامو درست کرد با انگشتش زد رو بینیم و گفت بریم پیشی دستمو گرفت رفتیم خودمم خنده ام گرفته بود
جیمین: بیا بریم قدم بزنیم
یونا: جیمینااا من باید برم کلاس موسیقی☹️
جیمین: چی ؟چی گفتی😂
یونا: جیمینااا
جیمین: وای خدای من قلبم وای تو میخوای منو سکته بدی
یونا: از کجا فهمیدی جیمینااا ؟ به من نگا کن جیمیناااا !
جیمین دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو بغل کرد مث یه فندق بودم ک یه سنجاب گرفته بغلش 🙈 بغلش برام سرشار از آرامش بود ....
یونا: امم بسه جیمین من باید برم
از زبون جیمین):
جدا شدن ازش برام سخت بود !
چطور شد ک اینطوری شد؟
جیمین: یونا تو اول برو
یونا: نچ تواول برو
جیمین: برو
یونا: باشه
رفت سمت در کلاس ک یو مکث کرد!
یعنی چیزی جا گذاشته ؟
یونا برگشت و گفت : مراقب خودت باش جیمیناااا خندید و رفت
از همین حالا دلم براش تنگ شد ..!
نظر بدین تنکککک
۳۹.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.