راستش مادرم دلش داماد دکتر میخواست و به مهندس پایین تر هم
راستش مادرم دلش داماد دکتر میخواست و به مهندس پایین تر هم راضی نبود!
با هزار امید و آرزو که الهی این آخری را هم بفرستم خانه یِ بخت و به یک آدمِ حسابی که سرش بیارزد به تنش شوهر بدهم و یک نفسِ راحت بکشم با هزار سلام و صلوات مارا فرستاد دانشگاه!
تا اینجایش که همه چیـز سرِ جایش بود
من به "ادبیات" جانم رسیده بودم و مادر نزدیک شده بود به داماد دکتر داشتن
تاکید هم کرده بود دکترِ دیابت باشد که هرماه کلی وقت و عمرُ حوصله اش را نگذارد پایِ وقت گرفتن از این دکتر وآن متخصص!
خلاصه که یک ترم گذشت و ما هی غرق می شدیم و غرق تر تویِ عالمِ وزن و عروض و قافیه و هیـچ خبری از آن"دُکی جون"ـی که خواهر ها هـی سراغش را میگرفتند نبـود....
تا اینکه
آمد...
نه زیرباران و تگرگ و تویِ یک غروبِ پاییزی
بلکه تویِ آفتابی ترین روزِ بهمن ماه...
نه به جزوه هایم زد که بریزد و دلمان هم کنارش
نه از پله هایِ دانشکده پرت شدیم تویِ بغلش....
و نـه راستش دکتر بود...
نشسته بودم رویِ پله هایِ یک حوض و داشتم خستگی در میکردم ک یکهو ته سیگارش افتاد کنارم....
وحشی شدم راستش
بلند شدم و رفتم تویِ سینه اش که بگویم هی بیشعورِ بی مغزِ فلان چی چی مگر ته سیگار زباله نیست
که چشمهایم بدجوری گیر کرد به عسلی هایِ اخمویِ خشنش... یک نگاهی به قدِ زیر صد و شصت و پنجِ خودم انداختم و یک نگاه به ورزیدگی و بلند بالاییِ او....
صدایم تویِ حنجره گیر کرد و دست و پایم را گم کردم....
خواستم از مهلکه فرار کنم که بیشتر دل و دینم را نبازم که کوله ام را کشیـد و گفت: ورودیِ جدیدی نه؟
به تته پته افتاده بودم و یک بله گفتنم هزارتا ب داشت و پانصد تا لام....
اهلِ طفره رفتنُ حرف دزدیدنُ الان نگو فردا بگو نبـود
یک کلام گفت خاطرت رو میخـوام و قالِ قضیه را کند...
نه گذاشت ناز کنم و کرشمه بیایم که نه من فعلا میخـوام درس بخـونم یا مادرم شوهرم نمی دهد و پدرم ته تغاری اش را به کس میده که کَس باشه و پیرهنِ تنش اطلس و فلان و بیسار و نه حتی فرصت داد بپرسم بنده خدا از کجا پیدایت شد یکهـو سرِ راهِ مـن...
مستقیم مامان حوری اش را فرستاد خواستگاری و آقاجانِ ماهم نه گذاشت و نه برداشت گفت، پسره همه چی تمومه، آقاست و قشنگه و مـــرده
مـادر هم که اصلا یادش نمی آمد که داماد دکتر می خواسته با شوق و ذوقِ تمام شروع کرد طبقه یِ بالایِ خانه را آب و جارو کردن که ته تغاری و دامادِ عزیزکرده اش ورِ دلش باشنـد....
اقا دانشجـویِ سنـواتی شده یِ تاریـخ بود که پرونده یِ آقامحمدجانِ قاجار را بسته بود و کنارِ حجره یِ خان بابایش حجره داری می کـرد
فقط آمده بود دلِ من و خانواده ام را بردارد و بچسباند به خـودش تا یک عمر به جایِ جراحی قلب، ریه و کنترلِ دیایت
قلب من را جراحی کند و یک عالمه عشق تویش کار بگذارد
و ریه هایم را از هوایِ تازه یِ علاقه پرکند و شیرینیِ دوست داشتن را تویِ رگ هایِ زندگی ام جاری...
فقط آمده بود من را خـوشبخت کند
که راستش
خـوب از پسش برآمده....!
#فاطمه_صابری_نیا
با هزار امید و آرزو که الهی این آخری را هم بفرستم خانه یِ بخت و به یک آدمِ حسابی که سرش بیارزد به تنش شوهر بدهم و یک نفسِ راحت بکشم با هزار سلام و صلوات مارا فرستاد دانشگاه!
تا اینجایش که همه چیـز سرِ جایش بود
من به "ادبیات" جانم رسیده بودم و مادر نزدیک شده بود به داماد دکتر داشتن
تاکید هم کرده بود دکترِ دیابت باشد که هرماه کلی وقت و عمرُ حوصله اش را نگذارد پایِ وقت گرفتن از این دکتر وآن متخصص!
خلاصه که یک ترم گذشت و ما هی غرق می شدیم و غرق تر تویِ عالمِ وزن و عروض و قافیه و هیـچ خبری از آن"دُکی جون"ـی که خواهر ها هـی سراغش را میگرفتند نبـود....
تا اینکه
آمد...
نه زیرباران و تگرگ و تویِ یک غروبِ پاییزی
بلکه تویِ آفتابی ترین روزِ بهمن ماه...
نه به جزوه هایم زد که بریزد و دلمان هم کنارش
نه از پله هایِ دانشکده پرت شدیم تویِ بغلش....
و نـه راستش دکتر بود...
نشسته بودم رویِ پله هایِ یک حوض و داشتم خستگی در میکردم ک یکهو ته سیگارش افتاد کنارم....
وحشی شدم راستش
بلند شدم و رفتم تویِ سینه اش که بگویم هی بیشعورِ بی مغزِ فلان چی چی مگر ته سیگار زباله نیست
که چشمهایم بدجوری گیر کرد به عسلی هایِ اخمویِ خشنش... یک نگاهی به قدِ زیر صد و شصت و پنجِ خودم انداختم و یک نگاه به ورزیدگی و بلند بالاییِ او....
صدایم تویِ حنجره گیر کرد و دست و پایم را گم کردم....
خواستم از مهلکه فرار کنم که بیشتر دل و دینم را نبازم که کوله ام را کشیـد و گفت: ورودیِ جدیدی نه؟
به تته پته افتاده بودم و یک بله گفتنم هزارتا ب داشت و پانصد تا لام....
اهلِ طفره رفتنُ حرف دزدیدنُ الان نگو فردا بگو نبـود
یک کلام گفت خاطرت رو میخـوام و قالِ قضیه را کند...
نه گذاشت ناز کنم و کرشمه بیایم که نه من فعلا میخـوام درس بخـونم یا مادرم شوهرم نمی دهد و پدرم ته تغاری اش را به کس میده که کَس باشه و پیرهنِ تنش اطلس و فلان و بیسار و نه حتی فرصت داد بپرسم بنده خدا از کجا پیدایت شد یکهـو سرِ راهِ مـن...
مستقیم مامان حوری اش را فرستاد خواستگاری و آقاجانِ ماهم نه گذاشت و نه برداشت گفت، پسره همه چی تمومه، آقاست و قشنگه و مـــرده
مـادر هم که اصلا یادش نمی آمد که داماد دکتر می خواسته با شوق و ذوقِ تمام شروع کرد طبقه یِ بالایِ خانه را آب و جارو کردن که ته تغاری و دامادِ عزیزکرده اش ورِ دلش باشنـد....
اقا دانشجـویِ سنـواتی شده یِ تاریـخ بود که پرونده یِ آقامحمدجانِ قاجار را بسته بود و کنارِ حجره یِ خان بابایش حجره داری می کـرد
فقط آمده بود دلِ من و خانواده ام را بردارد و بچسباند به خـودش تا یک عمر به جایِ جراحی قلب، ریه و کنترلِ دیایت
قلب من را جراحی کند و یک عالمه عشق تویش کار بگذارد
و ریه هایم را از هوایِ تازه یِ علاقه پرکند و شیرینیِ دوست داشتن را تویِ رگ هایِ زندگی ام جاری...
فقط آمده بود من را خـوشبخت کند
که راستش
خـوب از پسش برآمده....!
#فاطمه_صابری_نیا
۱.۶k
۲۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.